حرف
سروش صحت
جلوي تاكسي نشسته بودم. مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، سرش تو موبايلش بود و راننده هم جلو را نگاه ميكرد و لام تا كام حرف نميزد.
گفتم: «يواش يواش هوا داره خنك ميشه.» ميخواستم سر صحبت را باز كنم تا خوراكي براي يادداشت اين هفته پيدا كنم. اما نه مرد و نه راننده هيچكدام جوابي ندادند.
گفتم: «يه موقعي تاكسي سوار شدن صفايي داشت سه نفر عقب مينشستند و دو تا مسافر هم روي صندلي جلو سوار ميشدند با راننده شش نفري تا مقصد گل ميگفتن و گل ميشنيدن.» هيچ كدام چيزي نگفتند.
گفتم: «يادش به خير.» سه جوان كنار خيابان ايستاده بودند.
راننده ترمز كرد و پرسيد: «كجا؟» يكي از جوانها گفت: «مستقيم ميريم ولي شما كه جا نداريد.» راننده گفت: «دو تا عقب بشينيد، يكي هم بياد جلو پهلوي اين آقا بشينه.»
گفتم: «نميشه كه، دو نفر جلو له ميشيم.»
راننده گفت: «خودت الان گفتي.»
گفتم: «حالا يه چيزي گفتيم.»