كاركرد سياسي و اجتماعي ادبيات
در گفتوگو با محمد تقوي، داستاننويس
آزاديخواهي در بطن آفرينش ادبي است
نويسنده بيش از خود به اثرش تعهد دارد
بهنام ناصري
زماني جلال آلاحمد در بزرگداشت نيما يوشيج گفته بود او اگر اهميت و احترامي دارد، يك دليلش اين است كه «...يك شاعر پوليتيزه است، دِپوليتيزه نيست... اما شعار نميدهد.» صرفنظر از آنچه آلاحمد از نسبت ادبيات و سياست مراد ميكند، به نظر ميرسد استدلال پنجاه و چند سال پيش او درباره دوست شاعرش را بايد در قالب گزارهاي مجرد از متن تاريخ معاصر ادبيات فارسي به اكنون احضار كرد. آيا آميختگي به امر سياسي يا به بيان او «پوليتيزه» بودن، هنوز به عنوان ويژگي اثر ادبي و هنري موضوعيت دارد؟ اگر زماني تعهد نويسنده به معناي درونمايهاي بود كه مستقيما بر مناسبات بيروني و اجتماعي دلالت كند، امروز با انبوه آثاري -حتي در كارنامه همان نويسندگان سابقا اجتماعينويس- كه از چنين دلالتي برخوردار نيستند، چه بايد كرد؟ كاركرد سياسي اين آثار چيست؟ چه نسبتي با شرايط پيرامون خود و بهطور مشخص با امر قدرت دارند؟ مفهوم سلطه به عنوان مفهوم بنيادين و برسازنده امر سياسي را كجاي اين آثار بايد رصد كرد؟ پيداست كه امروز، پيوند ادبيات با امر سياسي نسبت به آنچه در مثلا دهه چهل شمسي از اين پيوند مراد ميشد، فراتر رفته و گسترش يافته. امروز صورتهاي اجتنابناپذير اين پيوند متفاوتند و برقراري آن را حتي در آثاري با فضاهاي به ظاهر عاري از نشانه مستقيم سياسي نيز ميتوان ديد. هزينهاش تنها هموار كردن قدري زحمت تحقيق و مطالعه بر خود است. با محمد تقوي، داستاننويس و از اعضاي كارگاه هوشنگ گلشيري در اين باره گفتوگو كردم. مجموعه داستان «نيل» و مجموعه مقاله «احضار مغان/ در نقد و تحليل آثار هوشنگ گلشيري» از آثار تقوي هستند. او همچنين در زمان سردبيري هوشنگ گلشيري در «كارنامه» عضو هيات تحريريه آن بود. از تقوي مقالات و داستانهايي در نشريات مختلف منتشر شده است. او همچنين مجموعهاي از نقدهاي ادبي خود را هم آماده انتشار دارد.
وجود نسبت ميان ادبيات -و در اينجا بهطور مشخص ادبيات داستاني- با امر اجتماعي، روشن است؛ اما اين نسبت در دورههاي مختلف دستخوش تحولاتي شده. ادبيات داستاني ايران در طول عمر يكصد سالهاش، اشكال و حالتهاي متغيري از نسبت خود با امر اجتماعي و آنچه «تعهد» نويسنده خوانده ميشود، برقرار كرده است. پيش از هر چيز ميخواهم روايت شما را از دگرديسي مفهوم «تعهد» در ادبيات داستاني ايران بدانم؛ تا برسيم به امروز؛ به حالا.
با اينكه داستان، داستان است و واقعيت ندارد، اما نويسنده بايد چنان ماهرانه داستانسرايي كند كه خواننده وجود جهان داستان را باور كند. در داستان وقايع به ترتيبي دنبال هم چيده ميشوند كه در ذهن راوي وجود دارد و سير وقايع بر اساس تداعي ذهن راوي معني پيدا ميكند. بنا بر اين اگر راوي يك داستان واحد را عوض كنيم ديگر وقايع داستان همان وقايع روايت قبلي نيستند و مسير وقايع به ازاي ذهن راوي جديد معني ديگري پيدا ميكند. حالا سوال اينجاست كه اصلا چرا بايد راويهاي متعدد در ادبيات داستاني به وجود بيايد. اگر واقعيت يك مفهوم بيروني و ثابت است چرا نبايد مثل دوران خوب گذشته با راوي خوب و كاردان و دانشمند داناي كل داستانها و رمانها نوشته بشوند؟ شايد به اين دليل باشد يكي از دستاوردهاي عصر نوين همين تشكيك در واقعيت بيروني واحد باشد. شايد اصليترين سوال هستيشناختي در مورد داستان اين نيست كه بپرسيم در اين داستان چه اتفاقي ميافتد، شايد سوال اصلي اين باشد كه چه كسي و چگونه داستان را روايت ميكند. وقتي مفهوم تعهد در داستان و ادبيات مطرح ميشود اين پيشفرض مطرح است كه معني تعهد اجتماعي روشن است. واقعا اينطور است؟ در دهه چهل شمسي استفاده از تركيب ادبيات متعهد با بيشترين بسامد در محافل ادبي ما مورد استفاده قرار ميگرفت و بيشترين بار معنايي آن نوعي رويارويي سياسي اجتماعي با سلطنت محمدرضا پهلوي بود. من با اين مخالفت سياسي و اجتماعي با حكومت وقت مشكلي ندارم. اين حق هر انسان و شهروندي است كه يك كنش سياسي داشته باشد، اما گويي از داستاننويس انتظار ميرود در داستانش يك اكت سياسي انجام بدهد. مثلا در داستانش درستي يك برداشت سياسي را نشان بدهد يا برعكس. شايد بشود سوال را اينگونه مطرح كرد كه آيا داستان به ازاي يك اكت سياسي ميتواند عمل كند؟ داستان بهمثابه امر سياسي چنان بديهي به نظر ميرسد كه برخي حكومتها همچنين تصوري دارند و تلاش ميكنند از انتشار آن جلوگيري كنند حتي گاهي خواندن داستان را هم به عنوان يك جرم سياسي عقوبت ميكنند. امروز خندهدار به نظر ميرسد كه خواندن رمان خرمگس اثر ليلين وينيچ يا مادر ماكسيم گورگي جرم تلقي بشود و مجرم محكوم به سالها زندان بشود. اين نگرش به داستان مفهوم واقعيت ذهني و داستاني را با واقعيت بيرون و تاريخي يكي ميگيرد و سوءتفاهم از همينجا آغاز ميشود. يك شيء يا يك حادثه در داستان بهازاي ساختمان زيباييشناختي داستان معني خوب يا بد پيدا ميكند و نه به معني مترادف آن در جهان بيرون. كشتن يك نهنگ يكي از بيرحمانهترين و خشنترين جلوههاي اقتصادي زندگي بشر بوده است. در رمان موبيديك نويسنده نميخواهد اين خشونت خونين را موجه كند. مقابله ناخدا ايهب با نهنگ سفيد جلوهاي است از جنگ بين جبر و اختيار. در پايان رمان خواننده همراه با اين جلوه سمبليك غولآساي سفيد به احترام موبيديك كلاه از سر برميدارد و ميفهمد كه انسان با هر نيرويي توان مقابله ندارد و بعد به احترام ناخدا دوباره كلاه از سر برميدارد و اين بار تا كمر خم ميشود و به مبارزه ناخدا ايهب و شكوه انسان احترام ميگذارد و اداي دين ميكند. ممكن است دوستان محيط زيستي من به نكوهش صحنههاي خونبار اين رمان و اين وحشيگري بپردازند، اما مايلم يادآور بشوم كه موبي ديك يك نهنگ نيست، البته هست و بسيار واقعنما هم هست و نويسنده با مهارتي سحرانگيز تمام تلاشش را كرده كه خواننده باور كند موبيديك فقط يك نهنگ است، حالا بگيريد بزرگتر از يك نهنگ معمولي. فرض كنيد در يك داستان شخصيت داستان يك اكت سياسي انجام بدهد و اكت سياسي اين شخصيت داستاني مساوي باشد با يك اكت سياسي در جهان بيروني مثلا براي نشان دادن بديهاي سلطنت يا بيرحمي سرمايهداري. ممكن است اين متن فرضي بر تعهد اجتماعي نويسنده دلالت كند، اما مشكل اينجاست كه به نظرم اين نويسنده هنوز وارد ساحت ادبيات و داستان نشده و نويسنده اين متن در بهترين حالت يك مبارز سياسي است در لباس مدل.
شايد پاسخ بعضي از نويسندگان ما به پرسش درباره وظيفه ادبيات، ناظر بر كاركردي باشد كه مثلا ادبيات در تمام جهان امروز ميتواند داشته باشد؛ اينكه اجراي يك طرح داستاني و تعهد به آنچه قواعد «عناصر داستان» تجويز ميكند، در حكم وظيفه اصلي ادبيات است؛ ميگوييم بله، سعيتان مشكور و اين قواعد جهاني ادبيات هم هست؛ اما آيا ادبيات را ميتوان در بستر منشورهاي جهاني به احكامي بينالمللي محدود كرد؟ اين است كه ميخواهم پرسش بعدي را در عين وفاداري به وظيفه جهاني ادبيات به ملاحظات اينجايي، خاورميانهاي و دقيقتر ايراني، ناظر كنم. مگر نه اينكه بنا به آن قول معروف، براي زميني بودن بايد سرزميني بود! ادبيات داستاني ايران به تقاضاي نانوشته اما بسيار مهم خوانندهاي كه اوقاتش را با نارضايتي از زيست خود و شرايط حاكم بر اين زيست ميگذراند، چه پاسخي ميتواند، يا قدري صريحتر، بايد داشته باشد؟
ملاحظات خاورميانهاي و جهان سومي عليالاصول به شرايط زيست نويسنده در اين جغرافيا برميگردد. ميگويند حكومت كره شمالي تاكيد ويژهاي بر ترويج كتابخواني در كشور دارد. صدالبته كه رهبران كره شمالي خودشان از طريق نهادهايي مثل اتحاديه نويسندگان آثار مطلوب را سفارش ميدهند و ترويج ميكنند و انتشار ميدهند و ترتيبي ميدهند كه خوانده بشوند. آنها ميخواهند فقط آثار نويسندگاني منتشر بشود كه تعهد اجتماعي دارند. به نظر من امروز فقط نويسندگاني داراي تعهد اجتماعي هستند كه هيچ تعهدي نداشته باشند. نكته همينجاست نويسنده بايد از هر تعهدي آزاد باشد و به ذات آزادي متعهد باشد. در دوران سلطنت محمدرضا شاه وقتي شهبانو در تلاش بود نوعي تشكل براي نويسندگان به وجود بياورد نويسندگان ايران با انواع گرايشهاي سياسي و اجتماعي و مذهبي با تلاش براي ايجاد يك تشكل مستقل خواستند عدم تعهد اجتماعي خودشان را به دستگاه سلطنت بروز بدهند و تعهد اجتماعي و سياسي و فلسفي خودشان را به مفهوم آزادي و به مفهوم آزادي بيان نشان بدهند بدون هيچ حد و حصري. امروز تعهد اجتماعي نويسنده در اين است كه به هيچ نگرش و قدرتي بدهكار نباشد يا دستكم در لحظه خلق داستان از هفت دولت آزاد باشد. در دهه چهل هيچ شكي وجود نداشت كه تعهد اجتماعي يعني مخالفت با سلطنت. ممكن است امروز ديگر اين برداشت مصداق نداشته باشد يا ممكن است فردا انكار بشود. بسيار خوب اگر امروز يا فردا اين اتفاق بيفتد تكليف آن نوع تعهد اجتماعي كه آن عزيزان داشتند چه ميشود؟ شايد بتوان نتيجه گرفت كه اين نوع تعهد سياسي و اجتماعي نسبتي با معادلات سياسي روز دارد. داستاني دارد رومن گاري به نام «كهنترين داستان جهان» داستان مردي است به نام شوننبام كه يكي از بازماندگان اردوگاه مرگ نازيهاست. شوننبام از همان زمان اسارت هر شب خواب لاپاز پايتخت بوليوي را ميديد و آرزو داشت تا آنجا در دورترين نقطه روي زمين در آزادي زندگي كند. ببينيد همينجا چطور رومن گاري از تعهد اجتماعي به همكيشان خود سر باز ميزند. او كه خود يهودي است و حتي در جنگ دوم به عنوان خلبان ارتش فرانسه با آلمان نازي جنگيده حالا آمده و در داستانش شخصيتي آفريده كه به جاي اورشليم و ارض موعود و اسراييل در اردوگاه خواب لاپاز را ميبيند و پس از جنگ هر طور كه هست خودش را به آن شهر ميرساند. تعهد اجتماعي او به همكيشان و همقطارانش پس چه شد؟ گويي او داستاننويس است و خودش را آزاد از اين تعهد اجتماعي ميبيند. شوننبام روزي يكي ديگر از دوستان و اسراي اردوگاه آلماني را ميبيند. او گلوكمن است كه هيچ وقت آدم خيلي باهوشي به حساب نميآمده اما رفتاري ميكند كه شوننبام را به شگفتي واميدارد. گلوكمن اول اصولا منكر يهودي بودن خودش ميشود، اما وقتي شوننبام نشانه ميدهد گلوكمن به التماس ميافتد كه او را به آلمانيها لو ندهد. شوننبام ميگويد پانزده سال است كه جنگ تمام شده و حالا ما يك كشور و دولت يهودي داريم. گلوكمن ميگويد همين حرفها كشك است و اسراييل كلك خود آلمانيهاست و چنان با اعتقاد ميگويد كه شوننبام به شك ميافتد. اين داستان آنقدر شيطاني است كه حتما از نازيها برميآيد. نازيها كلكي فراهم كردهاند كه يهوديها به پاي خودشان به دام آنها بيفتند. اين هم يك عدم تعهد اجتماعي ديگر نويسنده يهودي. چرا بايد يك يهودي ديگر را اينقدر خنگ نشان بدهد؟ به هر حال شوننبام در مغازه خياطي خودش به همقطار سابقش كار و پناه ميدهد . آرام آرام اين مرد به زندگي در مغازه دوستش خو ميكند و شش ماهي ميگذرد كه يك شب شوننبام ميبيند كه او مقداري غذا در سبدي گذاشته و پنهاني به جايي ميبرد. آخر داستان معلوم ميشود كه غير از اين دو يهودي شكنجهگر مشهور اردوگاه هم به لاپاز گريخته است. اين افسر آلماني همه ناخنهاي گلوكمن را شخصا كشيده و او را شكنجه كرده است. موضوع اين است كه گلوكمن باوري خدشهناپذير به برتري و سروري نازيهاي پيدا كرده است. وقتي شوننبام ميپرسد كه چرا از شكنجهگر خودش نگهداري ميكند، جواب ميدهد كه افسر آلماني به او قول داده دفعه بعد به گلوكمن سخت نگيرد. حالا به نظر شما رومن گاري به تعهد اجتماعي خودش يا بر ضد تعهد اجتماعي خودش عمل كرده؟ به نظر من رومن گاري خودش را از همه تعهدات گونهگون خودش رها كرده و در آزادي كامل توانسته يكي از بهترين داستانهاي عالم را بنويسد و گوشههاي بسيار دور و تاريك روح انسان را بكاود. به نظرم اگر نويسنده ايراني بتواند در دل زبان فارسي فارغ از انواع تعهدات اجتماعي و سياسي بناي درخوري بسازد شايد مخاطب ناراضي ادبيات داستاني ما هم در گوشه و كناري از اين بنا جايي براي خودش پيدا كند. مثلا ايواني مرتفع كه بتواند آزادنه معجر را چنگ بزند و به دورها نظاره كند.
ادبيات امروز و فرداي ايران نسبتش با امر سياسي و امر اجتماعي را، چه خودآگاهانه و چه ناخودآگاه، در تكثر اقوام ايراني تعريف ميكند و نوعا صداي بيصدايان پايدار در اين اقوام دور از مركز ميشود. همانها كه امروز با وجود اشتراك در يك چيز -اعتراض به شيوه حكمراني به خاطر نابرخورداريهاي اقتصادي، اجتماعي، سياسي و فرهنگي و مطالبه اين حقوق مسلم- فرهنگ و آيينهايي مختص خود و در يك كلمه صداهايي مستقل دارند كه معمولا در رسانههاي رسمي و حاكميتي شنيده نميشود. اگر ادبيات داستاني را در اين وضعيت، امكاني براي روايت اين زيستهاي در حاشيه مانده بدانيم، چه در درونمايه و چه در فرم و ساختار، بهطور توامان با نوعي مركزيتزدايي به نفع حاشيهها روبهرو خواهيم بود. بيآنكه بخواهم بحث را به دام تجويزهاي مكاتب ادبي بيندازم، به نظرم ميرسد طرح يك پرسش ضروري است: آيا اين وضعيت را نبايد به مثابه نقد مدرنيته ناقص جاري در سرزمينمان تلقي كرد؟ و آيا اين همان چيزي نيست كه جنبش «پساساختگرايي» را از دل تفكر انتقادي چپ زاياند؟
در مورد قسمت آخر سوال شما در مورد نقد مدرنيته ناقص و رابطه جنبش پساساختارگرايي و تفكر انتقادي چپ صادقانه بايد بگويم كه نميدانم و جوابي ندارم. شايد اساتيد دانشگاه در رشتههاي فلسفه يا نقد ادبي جوابهايي داشته باشند. قسمت اول سوال بالا البته بسيار جالب است. شما ادبيات داستاني را به منزله فرصتي براي روايت انسانهايي مطرح ميفرماييد كه در حاشيه زيستهاند. البته حاشيه و مركز نسبي هستند و وقتي روايت آنها را ميخوانيم شايد آنها در مركز باشند و ما در پايتخت در حاشيه. خوشبختانه در كشور ما اينقدري ثبات وجود داشته كه در تمام شهرها و استانهاي دور و نزديك ما انجمنها و محافل متعدد ادبي به وجود بيايد و خدا را شكر كه حاصل ميدهد و داستانهاي اين عزيزان را ميخوانيم. اين درست است كه در رسانههاي حاكميتي فقط روايتهاي حاكميتي را ميخوانيم، چراكه حاكميت سخت داراي تعهد اجتماعي به خويشتن است و ديگران را جملگي در حاشيه ميبيند. خدا را شكر كه حاشيهاي وجود دارد و در اين حاشيهها ميتوانيم روايتهاي غيررسمي و غيرحاكميتي را هم بخوانيم. شايد بايد به حاشيههاي دورتر نگاه كنيم كه البته امروز خوشبختانه داستانهاي آنها را در مركز ميخوانيم. منظورم داستانهاي شگفتانگيز برادران و خواهران افغانستاني ماست. نخستينبار با خواندن داستانهاي عالي آصف سلطانزاده اين اتفاق براي ما افتاد. راستي آصف سلطانزاده تعهد اجتماعي دارد يا نه؟ در داستان دوتايي پشه شخصيت داستان بر سر جانش يا قوماندان يا فرمانده جنگسالار كارت بازي ميكند. مگر كار ديگري هم ميتواند بكند. اين روايت هم بر تعهد آصف سلطانزاده دلالت ميكند و هم بر عدم تعهد او. نويسنده اين داستان مثل رومن گاري خودش را از هر تعلق و تعهد اجتماعي به هر دو سوي آن جنگ ويرانگر آزاد ميكند و تنها به تجربه و زيست خودش متعهد ميشود و اين عين آزادي است. همين تعهد اجتماعي را ميتوانيد در آثار نويسنده برجسته افغانستاني محمدحسين محمدي پيدا كنيد كه با داستانهايش ادبيات ما را در زبان فارسي رنگين كرده است. اين عزيزان در ايران ما هميشه جاي دارند و در خانه زبان فارسي ساكن دايمي هستند.
ميدانيم كه نويسنده و اساسا هنرمند اگرچه وظيفه مستقيمي مبني بر پيچيدن نسخه درماني براي جامعه ندارند، اما همواره با ساختارهاي بنيادي ذهن مخاطبشان كار دارند. از اين جهت ادبيات به خاطر ماهيت ذاتا انتقادي خود بستر اصلي «امر سياسي» است و عميقا با امر سياسي آميخته است. اگر شما هم بر سر چنين دريافتي از ادبيات -در معناي موسع كلمه- توافق داريد، ميخواهم بپرسم ادبيات چگونه ميتواند در ايران امروز به گذار از شرايط منفعل و ناخوشاحواليهاي ناشي از يأس اجتماعي كمك كند؟
به نظرم رويكرد داستان و ادبيات داستان طوري عمل ميكند كه در نهايت اصولا امر سياسي يا اجتماعي را عقب ميراند و امر انساني را جايگزين آن ميكند. به نظرم عميقترين تاثير داستان بر انسان ايجاد احساس همذاتپنداري است. داستان شرايطي را فراهم ميكند كه براي دقايقي انسان تبديل به ديگري بشود. به همين دليل شايد حاكمي كه داستان محكومي را ميخواند، بتواند با او همذاتپنداري كند و محكومي كه داستان حاكمي را ميخواند، بتواند با او همذاتپنداري كند و بدون درد و خونريزي حاكم تبديل به محكوم بشود و محكوم تبديل به حاكم، چراكه در داستان انسان مطرح است و خلق و خوي انساني او. به همين دليل است كه داستان ضد نفرت است و باعث شفقت ميشود. ما خيلي بيشتر از آن چيزي كه فكر ميكنيم شبيه دشمن خودمان هستيم. به همين دليل است كه در تاريخ ما بعضي از روايتها و ماجراها مرتب تكرار ميشوند. با عوض شدن شرايط كسي شلاق را به دست ميگيرد كه نشان شلاق را بر گرده دارد. شايد بشود با جادوي داستان فضايي فراهم كرد كه بدون عوض شدن شرايط سياسي و اجتماعي اين جابهجايي اتفاق بيفتد. خدا را چه ديد؟ شايد اين چرخه تكرار شكست.
آقاي تقوي عزيز؛ آيا رهايي از تقيد به اينكه لزوما به قرائتي خاص از «تعهد» قائل باشيم، خود در حكم تعهد به آزادي انسان و حق انتخاب او نيست؟ اين به مركز آمدن امر انساني را به جاي آنكه پس زدن امر سياسي بدانيم، آيا نبايد نوعي آزاديخواهي براي ادبيات در نظر آوريم كه خود امري سياسي است؟
كاملا درست است. به اين معنا هر نفسي كه ميكشيم امر سياسي است. آزاديخواهي در بطن آفرينش ادبي است. نويسنده در به كار بردن مصالح داستان آزادِ آزاد است. چه كسي ميتواند بين نويسنده و صفحه سفيد كاغذ قرار بگيرد؟ داستان شاه سياهپوشان مدتها بدون اسم هوشنگ گلشيري منتشر ميشد و مجموعه داستان پنج گنج او بدون نام نويسنده خارج از كشور منتشر شد. خدا ميداند چند نويسنده ايراني با نام منوچهر ايراني آثار خود را منتشر كردهاند. اصلا منوچهر ايراني اسم مستعار همه نويسندگان ايراني است. نويسنده به اثر خودش بيشتر از نام خودش تعهد اجتماعي دارد. در داستان هيچ قانون ديگري جاري نيست. اعتراض و مطالبه مدني مربوط است به جهان واقع با تمام پيچيدگيهايش. نويسنده حق دارد داستان هر كدام از شخصيتهايي را بنويسد كه در جهان واقع نقش خودشان را بازي ميكنند، چه معترض باشد، چه بازجو، چه مامور ضدشورش.
يادم هست آقاي رضا عامري، منتقد و مترجم، سال ۸۸ ميگفت شعر فارسي ميتواند از اين وقايع ارتزاق كند و از بنبستي كه به آن دچار است، خارج شود. همانطور كه ادبيات عربي از «بهار». جداي از بحث تعهد، اتفاقات سياسي و اجتماعي اخير و اين سالها تا چه حد اندازه ميتواند منبع الهام داستان فارسي شود؟ چنانكه مثلا ال.اي.داكترو در «پيشروي» از وضعيت اجتماعي و سياسي امريكا ملهم شد يا بسياراني حتي در ادبيات معاصر فارسي؛ فيالمثل گلشيري در داستان كوتاه «فتحنامه مغان» يا براهني در رمان «رازهاي سرزمين من» و...؟
بدون ترديد صحيح است و ادبيات از واقعيت ارتزاق ميكند. همانطور كه در ابتدا فرموديد بين ادبيات داستاني و جهان واقع نسبتي وجود دارد. داستاننويس چطور ميتواند داستاني را كه جلوي چشمانش اتفاق ميافتد، ناديده بگيرد. ماجرايي كه در داستان فتحنامه مغان اتفاق ميافتد به نوعي در واقعيت اتفاق افتاده بود و هوشنگ گلشيري از واقعيت الهام گرفته بود.او بهرهاي از واقعيت گرفت و آن را در زمينه صدها سال ادب ايراني قرار داد و به آن معني بخشيد. در پايان آن داستان وقتي بر شخصيتهاي داستان حد شرعي ميزنند گويي اين امير مبارزالدين محمد است كه حكم ميدهد و حكم را جاري ميكند.
نويسنده در به كار بردن مصالح داستان آزادِ آزاد است. چه كسي ميتواند بين نويسنده و صفحه سفيد كاغذ قرار بگيرد؟ داستان شاه سياهپوشان مدتها بدون اسم هوشنگ گلشيري منتشر ميشد و مجموعه داستان پنج گنج او بدون نام نويسنده خارج از كشور منتشر شد. خدا ميداند چند نويسنده ايراني با نام منوچهر ايراني آثار خود را منتشر كردهاند. اصلا منوچهر ايراني اسم مستعار همه نويسندگان ايراني است.
به نظرم عميقترين تاثير داستان بر انسان ايجاد احساس همذاتپنداري است. داستان شرايطي را فراهم ميكند كه براي دقايقي انسان تبديل به ديگري بشود. به همين دليل شايد حاكمي كه داستان محكومي را ميخواند، بتواند با او همذاتپنداري كند و محكومي كه داستان حاكمي را ميخواند، بتواند با او همذاتپنداري كند و بدون درد و خونريزي حاكم تبديل به محكوم بشود و محكوم تبديل به حاكم.