• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5356 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۳۰ آبان

ياركشي

محمد خيرآبادي

مي‌خواست يك هفته تمام تنها باشد، تنهاي تنها. نه سراغ كسي برود و نه كسي سراغش را بگيرد. از هر‌ بندي رها، خودش باشد و خودش. توي آشپزخانه منتظر بود تا آب در كتري به جوش بيايد كه صدايي از بيرون شنيد. يكي داشت داد مي‌زد. نه، انگار صداي دو نفر بود. دعوا شده بود. سرش را از پنجره بيرون برد. دو مرد مسن را ديد كه پايين ساختمان ايستاده بودند و به هم مي‌پريدند. بيشتر دقت كرد، ديد بله، كمالي و فرهي هستند، همسايه‌هاي قديمي و به اصطلاح بزرگ‌ترهاي ساختمان كه از روز اول با هم درگيري داشته‌اند و دارند. يكي اين ور جوي و يكي آن ور جوي ايستاده بودند، فحش مي‌دادند و فحش مي‌استاندند و گويا فعلا قصد گلاويز شدن نداشتند. تصوير جديد و اتفاق نادري نبود كه بخواهد وقت صرفش كند. نفس عميق كشيد. چند بار ريه‌هايش را از هواي تازه پر و خالي كرد و پنجره را بست. هنوز پنجره را چفت نكرده بود كه احساس كرد كسي از جايي چشم‌هايش را به او دوخته. بار سنگين نگاه را حس مي‌كرد، اما اينكه اين ‌بار سنگين ناگهان از كجا سر و كله‌اش پيدا شده بود، هيچ معلوم نبود. پنجره را دوباره باز كرد و سرش را به همه طرف چرخاند. پنجره‌هاي ساختمان روبرو را يكي يكي چك كرد، اما چيزي دستگيرش نشد. دعواي كمالي و فرهي هنوز ادامه داشت. يكي آمد جداي‌شان كند، هر دو نفر با دست كنارش زدند و به كارشان ادامه دادند. دوباره پنجره را بست. اما وزن نگاهي كه نمي‌دانست از كي بود و از كجا بود، كم كه نشد هيچ، بيشتر هم شد. فحش‌ها غليظ‌تر و شديدتر شده بود و هر لحظه ممكن بود يكي از آن دو، مشت اول را بزند. احساس كرد نبايد بي‌تفاوت باشد و بايد در حد خودش و تا اندازه‌اي كه از دستش ساخته است، از شكستن بيني و سر و كله اين دو همسايه قديمي جلوگيري كند. دوباره پنجره را باز كرد. ديد چند نفر ديگر هم اضافه شدند براي ميانجي‌گري، اما زورشان نرسيد و همه آنها يك گوشه ايستادند به تماشا. توي دلش گفت «مگه وقتي يكي‌شون مدير ساختمون مي‌شد اون يكي چوب لاي چرخش نميذاشت و اهالي ساختمون رو آنتريك نمي‌كرد؟ مگه اين دو تا با ياركشي كردن، همسايه‌ها رو به جون هم ننداختن؟ اين دو تا سرشون درد مي‌كنه واسه جنگ و دعوا. من چرا خودمو بندازم وسط؟ من چرا بشم هيزم آتيش اينا؟» نگاه مرموز دست از سرش برنداشت. فكرش هزار راه رفت و برگشت. يك كتاب برداشت و شروع كرد به خواندن. از پاراگراف اول نتوانست جلوتر برود. صداي كمالي و فرهي و چند نفر ديگر هر لحظه بلندتر و بلندتر مي‌شد. كار رسما به درگيري كشيده بود. تصميم گرفت به آن نگاه مرموز فكر نكند. روي صندلي مخصوصش نشست. دستش را گذاشت دور ليوان چاي داغ كه روي ميز بود. پاهايش را بلند كرد و روي ميز گذاشت. سرش را به پشتي صندلي تكيه داد و چشم‌هايش را بست. زير لب گفت: «لعنت به ياركشي». باران شديدي شروع به باريدن كرد و دقيقه‌اي بعد همه صداها را شست و با خود برد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون