اهل فروش نبود
بابك ذاكري
ما به او نميگفتيم سيدنعمتالله عبدالرحيمزاده. نام او براي ما دكتر بود. حتي تا سالها نامش را درست نميدانستيم با اينكه با او دوست بوديم. در سالهاي دهه ۱۳۸۰و تا ميانه دهه ۱۳۹۰ اگر در دانشكده ادبيات كه انواع دكتر در آنجا تردد داشت و دارد، سراغ «دكتر» را ميگرفتي، سيدنعمتالله عبدالرحيمزاده را نشانت ميدادند. خانهاش دانشگاه بود و خوابگاه. كارش خواندن و حرف زدن و البته تدريس كردن بيكه استاد باشد. بيكه شاگرد داشته باشد. دو روز در هفته كانت ميخواند در حياط دانشكده با بچههاي علاقهمند. كانت نميگفت مانند استادها، كانت ميخواند. ميخواندند. با هم ميخواندند. با دكتر ميخواندند. در آن دانشكده كه متنخواني چندان رواج ندارد با دقت و وسواس در حياط دانشكده و نه در كلاسهايش مينشست و كانت ميخواند. افلاطون ميخواند. پارههاي پيش از سقراطيان ميخواند. بسياري از همراهانش در اين خوانشها امروز در ايران و اروپا استاد شدهاند. اما او نشد. هيچ امكاني براي آن ذهن خلاق محقق نشد. امكان تدريس، امكان با فراغ بال زندگي كردن. فكر نكردن به كرايه، به مريضي به پول. تا اينكه همين چند روز پيش (حتي تاريخ دقيق فوتش را نميدانيم) تمام امكانها براي او ناممكن شد و دكتر شد تجسد ناكامي تحميلي. بهرغم اينكه براي دكتر بهظاهر درها ميتوانست گشوده شود كه جبهه رفته بود در نوجواني كه مدتي حوزه درس خوانده بود كه مومن بود، از بسياري مومنتر حتي، ولي زهد فروش نبود. همين كه اهل فروش نبود زمينش زد و ناكامي را بر او تحميل كرد. درس نميخواند كه بفروشد. مقاله نمينوشت كه بفروشد. سمينار شركت نميكرد كه بفروشد. نميتوانست پاياننامهاي بردارد كه سريع دفاع كند: چيز سادهاي در سياست و اخلاق مثلا يا در تطبيق فلان فيلسوف اسلامي با هگلي، دكارتي چيزي كه دهن پركن باشد ولي بيدردسر. اگر درباره مفهوم «پليس» در آموزههاي يوناني كار ميكرد، ميخواست براي كوششهاي امروز معناي جديدي پيدا كند. ميخواست با «سرزمينزدايي از تصورات افلاطوني» براي آنها «سرزمينزايي» كند، ميخواست «هويت تاريخي ما را با بنمايه فلسفي بفهمد» و براي اينكار به سرآغازهاي فلسفه هجرت ميكرد. به يونان. رمز علاقه دكتر به يونان تلاش براي فهم هويت ايراني با بنمايههاي فلسفي بود. تلاش براي «جمع آزادي با حكمت و دوستي» (نقلهاي داخل گيومه نقل از نوشتهاي از اوست با نام «نوروز در ماگنسيا») اما در اين زمانه بيرحم كه بايد عقل معاشت درست كار كند، با بروكراسي خشني كه نميگذارد بالاي چهل سال استخدام دانشگاه شوي، با تنگنظري و بيمسووليتي افرادي كه وقتي خودشان از منصبشان كنار رفتند پرونده او را بايگاني كردند، نشد. خودش هم بلد نبود. لجباز بود. نميفروخت، مجيز نميگفت. كيفكشي نميكرد و به هر حال نشد. هيچ امكاني براي او محقق نشد. تا اينكه پايان همه امكانها، مرگ فرارسيد. در «بيو»ي تلگرامش عبارتي يوناني از هراكليتوس نوشته بود كه معناي تقريبياش ميشود «خود را جستم» و عاقبت در هواي آلوده تهران، قلب دكتر كه يكبار هم قبلا به او هشدار داده بود در تنهايي از كار افتاد و جستوجويش به اتمام رسيد. خاك بر او مهربان باد و دريغ و درد كه ما دريغا گوي او شديم و نظارهگر پايان يافتن امكانهايي كه ميشد بار دهد و به ثمر بنشيند. يادش گرامي.