خون دل
دوش بيروي تو آتش به سرم بر ميشد
و آبي از ديده ميآمد كه زمين تر ميشد
تا به افسوس به پايان نرود عمر عزيز
همه شب ذكر تو ميرفت و مكرر ميشد
چون شب آمد همه را ديده بيارامد و من
گفتي اندر بن مويم سر نشتر ميشد
آن نه ميبود كه دور از نظرت ميخوردم
خون دل بود كه از ديده به ساغر ميشد
سعدي