• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5469 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۷ ارديبهشت

باران در مترو

اسدالله امرايي

مجموعه داستان باران در مترو دربردارنده‌ چهار داستان مستقل از هم است كه مهدي افروزمنش نوشته و نشر چشمه منتشر كرده است. هر كدام از آنها با قصه‌هايي مجزا، درون‌مايه‌اي از خشونت و دلهره دارند؛ داستان‌هايي بديع در سبك رئاليسم سياه كه قصه فرو افتادن انسان‌ها، جبر و خشونت نهفته را در زندگي به تصوير مي‌كشد. كارواش، به وقتِ مُردن، باران در مترو و دايي عنوان قصه‌هاي مجموعه است. داستان‌هاي اين كتاب كه هر كدام قصه‌اي متفاوت از هم دارند به شكل غير خطي روايت مي‌شوند و عنصر اصلي همه آنها خشونت و دلهره است؛ روايت‌هايي كه هر كدام تعريفي مجزا از خشونت مي‌آفرينند. نويسنده با قلمي يكدست موقعيت‌هايي خشونت‌بار و فضاهايي هيجان‌انگيز و دلهره‌آور خلق مي‌كند. مهدي افروزمنش كه سابقه روزنامه‌نگاري هم دارد پيش‌تر سالتو، تاول و پشت خط را نوشته بود كه با استقبال خوانندگان روبرو شد. ناصر مي‌گفت «من و اين چاقو رفيق‌جينگِ هميم.» مي‌گفت «بيش‌تر از آقام به اين چاقو اعتماد دارم.» و البته چاقو را هم از آقاش به ارث برده بود؛ از غلام‌شاطر، بربري‌فروشِ محله كه ناصر هميشه بدون اينكه سر سوزني به حرفِ خودش باور داشته باشد اين‌طور معرفي‌اش مي‌كرد: «از خوباي قلعه‌حسن‌خان و توابع». خوب هم بود، معرفت هم داشت، كمي، بامرام هم بود و تا جايي كه به خودش مربوط مي‌شد رئوف. يعني گاهي كمكي هم مي‌كرد، اما چيزي كه به ما مربوط مي‌شد از خود بي‌خود شدنش بود؛ خُل‌بازي‌هاي ممتد و كش‌دارش كه مثل ابرهاي بهار يكهو ظاهر مي‌شد و صدي نود، مثل تگرگ مي‌باريد. موقعِ اين‌ بارش‌هاي يكهويي، كوچك و بزرگ، زن و مرد، آشنا و بيگانه و حتي گاهي هم‌خون و هفت پشت غريبه نمي‌شناخت؛ هر جنبنده‌اي تو شعاع حركت دست‌هایش تصور كن پاروي سنگكي بايد از آينده‌اش مي‌ترسيد. اما چيزي كه نفرت‌انگيزش مي‌كرد نه اين دست‌ها كه شكلِ استفاده‌شان بود. با چند ‌تا استكان زهرماري، مردك اسيرِ جنونِ كف‌گرگي مي‌شد. 
لب‌هاي خشك و ترك‌خورده از داغي تنور سنگكي را به هم فشار مي‌داد و يواش‌يواش صورتش مثل تخته‌هاي ميخ‌دارِ سنگكي تيز مي‌شد، استخوان‌هاي آرواره‌اش از زير سياهي پوستش بيرون مي‌زد و چشم‌هاش گرد مي‌شد. پره‌هاي دماغش را مثل سوپاپ گشاد مي‌كرد و يكهو ياتاقان مي‌زد. باقيش كفِ دستش بود و صورت د‌م‌دستي‌هاش و بعضي وقت‌ها شيشه‌ مغازه‌ها. خوب‌و‌بدش به كنار، اين حالت‌هاش گذرا بود و روز بعدش دوره مي‌افتاد كه «اومدم عُرز بخوام.» مي‌گفت «منِ نالوطي بد كردم حاجي، ببخش به ‌مولا، به بزرگيت ببخش، بذا دستتو ببوسم...» نمي‌بوسيد؛ فقط اسير ژستش بود. نه شكمِ گنده‌اش اجازه مي‌داد نود درجه دولا بشود، نه هيبتش. البته كينه‌ شتري‌اش هم بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون