كولي
آن قدر به اين سو نيامدي
تا از سيلاب بهاره عمر تو
رودخانه عريضتر شد
بعد از ماه گرفتگي، حتي
از روشني شبهاي شعر
از وعده ديدار هم گريختي
من ماندهام و تنگ غروب و چهرههاي بيگانه
عشاق كه در سايه افراها يكديگر را ميبوسند
در آن طرف رود تو كم رنگ شدي
همراه گوزنها، مارالها، سبز قباها
و سنت كوچ
در جان تو اوج ميگيرد
اي كولي
محمدعلي سپانلو