• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5473 -
  • ۱۴۰۲ سه شنبه ۱۲ ارديبهشت

از قُرق تا خروسخوان!

اميد مافي

برگشت خانه، پس از بيست و هشت سال. خانه‌اي كاهگلي در روستايي بدون سكنه. قريه شكوهمند پريروز كه پيرهايش منتظر و خسته تمام كرده بودند و جوان‌هايش به شهر رفته تا مجبور نباشند سر روي شانه ماه نيمه شب‌ها به صداي سگ‌ها گوش دهند. 
برگشت و كليد زنگ زده خانه قديمي را در قفل چرخاند. خانه همان خانه بود، با درختان گلابي پژمرده‌اي كه يك جهان حرف در شاخه‌هاي خود داشتند و تنور سرد شده نان كه روزگاري لواش محلي به دست اهالي خانه مي‌داد. 
برگشت و ساعتي در بالكن نشست و به دوردست خيره شد. تصوير پدر و مادر كه در جلوي چشمانش رژه رفت از ته دل خنديد. مثل خنديدن كسي كه قرار است زير درختان گلابي بميرد و در پلك به‌هم زدني سر از دنياي ديگري درآورد تا يك دل سير مردگانش را ببوسد و نفس‌هايش روي نفس‌هاي پدر بُر بخورد. 
همه گذشته از خاطرش گذشت، بي‌كم و كاست و او بيش از هر چيز به دامن مادرش فكر كرد. دامني سدري كه خورشيد آن را زيبا مي‌كرد در بهاران خط خورده تقويم‌ها. 
خانه همان خانه بود، اما نه ديگر صداي گوسفندي از آغل متروك گوشه حياط به گوش رسيد و نه حتي عوعوي سگي او را روي پُرزهاي صورتي زمان آرام كرد. زمان مثل برق و باد گذشته بود، مادر و پدر در گورستانِ كنار امامزاده زير خروارها خاك آرام گرفته بودند و ديگر كسي پيدا نشد كه قربان صدقه‌اش برود و او را ميهمان چاي هيزمي كند.  وقتي بخار چاي نپيچيد در مشامش، فهميد كه همه‌چيز رنگ باخته و كافي است او در بالكن غبار گرفته قديمي چرتي بزند تا به شلال گيسوان مادرش پناه ببرد و عطر حلوايي كه به عشقش آماده مي‌شد را به ياد بياورد. 
مردي مذبذب و مدهوش يك لحظه آرزو كرد پرنده شود و به سوي گذشته‌اي كه چشمك مي‌زد پر بكشد و روياهايش را در شب‌هاي بلند روستا كه ماه در پشت بام ولو مي‌شد، ريخت و پاش كند. 
چند سلفي با درختان گلابي و كمي همراهي با كفش‌دوزك‌ها در حياطي كه بارانِ حسرت و حرمان در آن مي‌باريد، كاري كرد مرد دلش براي خودش، مادرش، پدرش و گردنبندي كه گلوي مادر را زيبا مي‌كرد تنگ شود و غرق در اشك، غروب مه‌آلود خانه پدري را به حافظه بسپارد و با فنجاني اشك، ته‌نشين شده در چشمانش سوار بر تويوتاي سفيد آنجا را ترك كند. 
او در راه به خودش قول داد ديگر تا آخرين دم در حومه خاطرات، سراغ لحظه‌هاي نفسگير را نگيرد و چشم انتظار روزي بماند كه در جايي دور از اين سياره، دست در دست گم‌گشتگانش در باغ‌هاي آلو و زردآلو قدم بزند و عطر تند عشق ابدي‌اش از كادر تمام عكس‌هاي آنالوگ بيرون بزند. گاهي لابد بايد از قُرق تا خروسخوان نسيان گرفت و در پيچ و تاب زمان تمام شور و شتابِ گذشته را درون سينه جوشان دفن كرد. گاهي بايد به ياد همه دورافتادگان به بزم لاله‌هاي واژگون قدم گذاشت و شاد و شكفته در كوچه باغ‌هاي ارديبهشت با عشوه نسيم، پرپر زنان از روي گل و بوته و پروانه سفيد پريد...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون