موزه معصوميتِ افندي!
اميد مافي
چشمها از حدقه درآمدند و بر سنگفرشِ خيس خيابان شيشلي غلتيدند، وقتي خبر رسيد ستاره برخاسته از خرده بورژوازي، در جايي فراي استانبول طلوع كرده و وراي سرخي زخمها با رمانهايش، نشتري بر حباب مدعيان زده است.
حاليه بيست و سه سال پس از رژه افندي روي خاك نيشان تاشي اين آقاي پاموك كوشاست كه استانبول؛ شهر و خاطرهها را در كتابفروشيهاي خاك گرفته آن سوي مرمره، امضا شده به توريستها هديه ميدهد تا بيسوغاتي همنشين طيارههاي آتاترك نشوند. مسافراني كه با قلعه سپيد، كتاب سياه، زندگي تازه، نام من سرخ و البته برف، چمدانهاي خويش را به جواهراتي نادر از ادبيات پستمدرن بدل ميكنند و با واژههاي الماسخورده نرماي آبي سفر را به حضور ميپذيرند.
بله اين معجزه ادبيات است كه فارغ از نژادها و مليت، اندوه تمام محبوسان گيتي را بر پوست شب ميكشد و سرخوشي هزاران زنداني از بند رسته را به بندهاي منجمدِ تقدير پابند ميزند.
رماننويس شيدايي كه با بوسههاي شيرين كلماتش، رخوت را از هزار شاخه گيلاس زدوده، گرچه اين روزها آيلين تورگون را كنار خود ندارد و حسرت يك برش «لاهماجون تركي» بر دلش مانده اما همچنان با روزي هجده ساعت كار بر درگاه اتاقش دريايي ميآويزد تا به وقت تنآسايي و ملولي به اندازه قطر مردمكش بر مديترانه مشرف شود و كاري كند تا مرغان دريايي هر صبح ترانههاي عاشقانه را با زبان او زيرگوش شهر بخوانند.
از اينجا تا برج گالا در قُرق نويسندگان شوريدهحالي است كه بر بالشي از بال شاپرك، شعرهاي شورآفرين را هجي ميكنند و با سرودي داغ حنجرههايشان را ميسوزانند. طرفههايي كه وقتي شراب از سرانگشتان پاموك افندي ميچكد و مالك نوبل در قامت استاد بيتكرار ادبيات تطبيقي، زهر هلاهل را در گلويشان به دُهلي بدل ميكند، محض عقوبتي گرم، جسد عفن و سرد كابوسهايشان را تا كمركش اندام از خاك بيرون ميكشند.
و اين اورهان پاموك است كه با سينهاي آكنده از سفر در شبهاي خنك براي مسافرانِ بيمبدا و بيمقصد از عشق برباد رفتهاش ميخواند:
شادماني اين است كه تو را در آغوش خود بگيرم و دريابم كه رمان جديدم را در آغوش گرفتهام. بله شادماني و فرح اين است...