قتل در سارايوو، روايت آلن تيلور
مرتضي ميرحسيني
نوشت «انسانها نميخواهند باور كنند كه اتفاقات بزرگ را بهانههاي كوچك سبب ميشوند و از اينرو، به محض اينكه جنگ جهاني درگرفت، آنان به اين باور رسيدند كه پشت اين جنگ بايستي علل بزرگي پنهان شده باشد.» آتش جنگ اول جهاني آخرين روزهاي جولاي 1914 شعله كشيد، اما نخستين گلوله آن در بيست و هشتم ژوئن از اسلحه جواني بوسنيايي شليك شد. اين گلوله كار فرانتس فرديناند، وليعهد اتريش را درجا يكسره كرد و جريان حوادث را به مسيري بيبازگشت انداخت. البته فرانتس فرديناند نه فقط وليعهد اتريش كه وارث حكومت خاندان هابسبورگ و فرمانرواي بعدي امپراتوري اتريش ـ مجارستان نيز بود. اوايل تابستان 1900 با دختري
به نام سوفي شوتك پيوند زناشويي بست كه در قياس با هابسبورگها، به خاندان كوچكتري تعلق داشت و «تنها يك كنتس بود. از خانوادهاي برنخاسته بود كه بتواند با يكي از اعضاي خانواده سلطنتي هابسبورگ وصلت كند. فرانتس فرديناند ناچار بود از حق كودكان ثمره اين ازدواج براي رسيدن به پادشاهي چشم بپوشد. همسر او منزلت يك آرشدوس يا شأن يك شخصيت سلطنتي را كسب نكرد.» بيشتر اعضاي خاندان هابسبورگ اين ازدواج را نپذيرفتند و آن را نشانهاي شوم و نحس تلقي كردند. البته هيچكدام، حتي بدبينترينها هم فكرش را نميكردند كه ماجراي اين ازدواج به كجاها ميكشد و چه سرنوشتي در انتظار عروس و داماد است. به روايت تيلور «فرانتس فرديناند مردي خشن و سرسخت بود، در مقابل مخالفت شكيبايي نداشت و به همين دليل به درد عصر دموكراتيك نميخورد. اما خصيصهاي داشت كه عيوب ديگرش را جبران ميكرد: همسرش را از دل و جان دوست داشت. از اينكه همسرش نميتواند در شكوه و جلال او سهيم شود و نميتواند حتي در هيچيك از مراسم عمومي در كنار او بنشيند، خاطرش آزرده بود.» پس به فكر چاره افتاد و تدبيري به ذهن رسيد. از آنجا كه او درجه فيلد مارشالي داشت و بازرس كل ارتش امپراتوري بود، مدام به بازديد از پادگانهاي نظامي ميرفت و در اين سفرها همسرش را هم با خود ميبرد. سال 1914 نيز براي -يا به بهانه- رسيدگي به اوضاع پادگان سارايوو، همراه همسرش به بوسني رفت و سالگرد ازدواجش را دور از پايتخت جشن گرفت. از اينرو شايد حق با تيلور باشد كه ميگفت «واقعا به خاطر عشق بود كه فرانتس فرديناند به استقبال مرگ رفت.» اما بوسنياييها، به خون وليعهد تشنه بودند زيرا تحمل سيطره امپراتوري اتريش ـ مجارستان را ناممكن ميديدند و به اين رويا دل بسته بودند كه روزي سرزمين مادريشان به بخشي از كشور صربستان بزرگ تبديل شود و همه اسلاوهاي جنوبي در كنار يكديگر، ملت واحدي را بسازند و به خوبي و خوشي باهم زندگي كنند. صربها نيز مبلغ اين آرمانشهر موهوم بودند و در تحقق آن به بوسنياييها كمك ميكردند. خلاصه «جوانان احساساتي دست به هم دادند و دست به تلاشهاي (هر چند ناموفق) زدند تا كارگزاران امپراتوري هابسبورگ را به قتل برسانند. هنگامي كه بازديد وليعهد از بوسني اعلام شد، پنج شش تن از شاگردان دبيرستاني بر آن شدند كه او را هدف گلوله قرار دهند. يك انجمن سري صربستان اين جوانان را تشويق كرد و تعدادي اسلحه كهنه در اختيار آنان قرار داد. رييس اين انجمن بيشتر در فكر اين بود كه اسباب مزاحمت دولت را فراهم سازد نه اينكه وليعهد را بكشد.» حتي توطئه قتل نيز بسيار ناشيانه طراحي شده بود و تصادفي به نتيجه رسيد. آن روز داوطلبان ترور در نقاط تعيينشده شهر به انتظار ايستادند، اما «يك توطئهگر جوان نتوانست ششلول خود را بكشد، ديگري دلش براي همسر وليعهد سوخت و به خانه رفت، سومي بمبي انداخت اما اصابت نكرد.» وليعهد با خشم به تالار مركزي شهر رفت و تصميم به ترك شهر گرفت، «اما رانندهاش از تصميم او آگاه نبود و مسير را اشتباهي رفت. سپس ماشين را متوقف ساخت و برگشت. گاوريلو پرنيتسيپ، يكي از دانشآموزان با حيرت ماشين متوقفشده را در برابر خود ديد. پا بر ركاب نهاد، وليعهد را با شليك گلولهاي كشت، اسكورت او را هم كه در صندلي جلويي نشسته بود هدف قرار داد اما گلوله به همسر وليعهد كه در صندلي عقب نشسته بود اصابت كرد و او نيز بيدرنگ درگذشت.» در اروپاي آماده براي جنگ و فرورفته در توهمات فرماندهان نظامي، اين قتل از ماجرايي فردي و حتي از مشكلي داخلي در قلمرو امپراتوري اتريش ـ مجارستان فراتر رفت. تنش ميان خاندان هابسبورگ و حكومت صربستان را بالا برد و بعد پاي دولتهاي ديگر اروپايي را به درگيري باز كرد. سپس اين دولتها به دو دسته تقسيم شدند و به جان هم افتادند. ابتدا قاره خودشان و بعد تقريبا سراسر دنيا را به جنگ و تباهي كشاندند.