یادداشتی از اسدالله امرايي
ظهور و سقوط خاندان ويال
اسدالله امرايي
خاندان ويال نوشته كلود ميشله با ترجمه دكتر سيد حامد رضيئي رماني چهارجلدي است كه نشر فرهنگ معاصر منتشر كرده. اين رمان از آثار ادبيات معاصر فرانسه محسوب ميشود كه اثري است خوشخوان و پر از فراز و فرودهاي داستاني كه شخصيتهاي چند نسل از خاندان ويال با آن روبرو ميشوند. روايتي كه از اواخر قرن نوردهم آغاز ميشود و زندگي پنج نسل از خانواده ويال را روايت ميكند. داستان روایت تولد، كودكي، رشد و به كمال رسيدن برخي از اين شخصيتها رانيز داريم. شخصيتهايي كه به تناسب وقايع رمان، زمين ميخورند، از جا برميخيزند و دوباره زندگي را همچون مبارزهاي در دل طبعيت از پي ميگيرند. محل وقوع حوادث داستان روستاي سنليبرال از مراكز مهم دامپروري و كشاورزي در فرانسه است. داستاني پُرفرازونشيب درباره زمين و انسان. كلود ميشله در رمان چهارجلدي خاندان ويال داستان خانوادهاي كشاورز را روايت ميكند و از تاثير جنگهاي جهاني بر وضعيت زندگي كشاورزان و مردم روستاهاي فرانسه ميپردازد. پدرسالاري و تقابل دنياي جديد و قديم و آمدن شيوههاي جديد كشاورزي و مقاومت نسلهاي قديميتر در برابر اين شيوهها از جمله موضوعاتي است كه در اين رمان آمده است. هنگام جنگ جهاني اول حضور مردان جوان در جبههها باعث كمبود نيروي كار ميشود، همانگونه كه زنان در جوامع شهري به عنوان نيروي كار وارد كارخانهها ميشوند؛ در اينجا نيز به اجبار نقشهايي مردانه در حوزه كار و تامين معاش را بر عهده ميگيرند. هر جلد از رمان مفصل خاندان ويال نامي خاص خود دارد: توكاهايي كه نصيب گرگها شدند، كبوترهاي چاهي ديگر پرواز نخواهند كرد، فرياد پرندگان مهاجر و زمينهاي خاندان ويال، در پايان هر جلد نيز براي آنكه خواننده بر روابط و نسبتهاي ميان شخصيتها اشراف داشته باشند، شجرهنامه خاندان ويال و همچنين خاندان دوپوش كه در رمان حضوري جدي دارند، تا آن بخش از رمان ترسيم شده است. كلود ميشله آشنايي دقيقي با زندگي روستاييان دارد و ده سال از عمر خود را نيز صرف نوشتن خاندان ويال كرده است. «سه نوجواني كه براي گردش از روستا خارج شده بودند، مسير پر از شاخههاي خشك تمشك وحشي را پشت سر گذاشتند. باد سردي كه از طرف شرق ميوزيد صورت و گونههايشان را نوازش ميداد و ساق پاهاي لخت آنها را ميآزرد. اشكي كه در اثر سرما از چشمانشان جاري بود، روي صورتشان ميغلتيد. وقتي به انتهاي دشت رسيدند، از وسط بيشهزار عبور كردند. برف زير پاهايشان قرچقروچ صدا ميكرد و به كف كفشهايشان ميچسبيد و راه رفتن را براي آنها مشكل ميكرد. آنها لحظهاي توقف كرده و كفشها را به يكديگر ساييدند تا برف كفشها بريزد و سبكتر شود. با گامهاي كوتاه ادامه دادند و بعد از آن وارد بيشه پر از درخت شدند.
لئون كه از دو نفر ديگر بزرگتر بود با عجله و شتاب از ميان بوتههاي خشك خار، تودههاي برف و قلوهسنگها عبور ميكرد و پشت سر او پسربچه ديگري بازوي خواهر كوچكتر خود را گرفته و با خود ميكشيد. دخترك كه صورتش در اثر سرما سرخ شده بود، با صداي بلند آب بيني خود را بالا كشيد و تلاش كرد از ديگران عقب نماند. لئون با دست اشاره كرد و گفت:
- آنجاست.
بچهها به آن طرف حركت كردند، وقتي به آنجا رسيدند پرنده توكايي را ديدند كه در اثر سرما يخ زده بود و همچون سنگ سخت بر شاخه درخت سرو كوهي آويزان بود. نسيم خنك پرنده يخزده را حركت ميداد، گويي هنوز زنده است.»