باران عجولِ پاييز سراغش را ميگيرد!
اميد مافي
شقيقههاي برفي، جبين پُرچين و چروك و چشماني نافذتر از هميشه. اين تصوير مردي بود كه وقتي در غلغله كف و هورا تنديس جشنواره حافظ را بالاي سر برد، لبخندي به غايت شيرين پهناي صورتش را پوشاند و البته به خاطر همه كوتاهيها چشمانش شبنمي شد؛ مردي كه انگار پير به دنيا آمده، هنوز هم وقتي ياد آن قاب و آن سكانسهاي نارنجي ميافتد، ديدگانش به باران بدل ميشوند و دلش در كوچههاي آفتابي خاطره، لحظهاي گير ميكند تا ناگزير، انبوه روزهاي رفته را در آرشيو ذهن خويش جستوجو كند. همو كه روزگاري با نود عدالت را پيمانه ميكرد و به خناسها تشر ميزد چنان اسير كجسليقگيها و سياستبازيها شد كه در سكوت سردِ يك سحرگاه با نگاهي پر از ناقوس با مخاطبان ميليوني خود وداع كرد و هرگز در قامت مجري به جعبهاي كه ديگر جادو نميكرد، برنگشت.
حالا او در حالي كيك تولد چهل و هشت سالگياش را فوت ميكند و خزان را پشت پنجره اتاقش جا ميگذارد كه هنوز دوشنبه شبها، ساعتها در سنگيني لحظهها او را به ياد ميآورند و نامش را از بر ميكنند. نام شيرآهن كوه مردي از اينگونه عاشق كه ميدان خونين سرنوشت به پاشنه آشيل درنوشت. او اما هنوز عادل توده است. عادل مردمي كه در فوران گراني، بيكاري و افسردگي حرف حق را در پاييز محزون جستوجو ميكنند و البته كه خوب ميدانند از وقتي سوت تعطيل زير گوش برنامه مردمي به صدا درآمد كسي ستارههاي ميلياردي را روي صندلي استيضاح ننشاند و كسي از سيماي درهمِ فوتبال دولتي انتقاد نكرد. اينگونه شد كه جاي پسر خوب رفسنجان بيش از هر وقت ديگر حس شد و تمام راههاي رفته و نرفته در سراشيب نسيان به او رسيد. اين روزها اما عادل دور از عشق ابدي خويش در دانشگاه شريف از خاطرات به تاراج رفته با شاگردان خود سخن ميگويد و دور سفره ناهار با آنها روزگار ميگذراند. براي او همين بس كه هنوز در پي سالها نامهها به نامش نوشته ميشوند و باران عجول بيتابانه سراغش را ميگيرد.بله گاهي زندگي هلهله مردمي است كه بيچشمداشت به عشقت دم ميگيرند و چنان روي استيج زنگار سالهاي پرغبار را از پيشانيات پاك ميكنند كه با خودنويسي پر شده از رنگينكمان روي كاغذ سپيد اينگونه حك ميكني: دوستتان دارم، همين و تمام!