داستان هيولاي ناشناخته ژوودان
مرتضي ميرحسيني
ماجرا به منطقهاي در جنوب فرانسه به اسم ژوودان، به سالهاي 1764 تا 1767 برميگردد و جزييات آن نيز هرگز كاملا معلوم نشده است. روزي از روزهاي تابستاني 1764 بود كه دختري چوپان با لباس پاره و سر و وضعي آشفته به خانه برگشت. زبانش به صحبت باز نميشد، اما چهرهاش نشان ميداد كه از چيزي، بسيار ترسيده است. كمي آرامش كردند و از او درباره اتفاقي كه برايش افتاده بود، پرسيدند. دختر براي پرسشهايي كه از او ميشد پاسخي نداشت و تجربهاش را هم كامل به ياد نميآورد. فقط گفت حيواني بزرگ، شبيه به جانوران درنده به او حمله كرده و قصد خوردنش را داشته، اما گاوهايش به دادش رسيدند و نجاتش دادند. مردم روستا حرفهاي دختر را شنيدند، اما باور نكردند. بهنظرشان گرگي به گله او زده و بعد هم گريخته است و آنچه براي دختر اتفاق افتاده، تجربهاي عادي و پرتكرار براي بيشتر چوپانهاست. دختر كه ناباوري همسايههايش را ديد، باز بر حرفش اصرار كرد، اما اصرارهايش تفاوتي در ذهنيت اهالي روستا ايجاد نكرد. آنان به قصه دختر چوپان مشكوك ماندند تا اينكه دو هفته بعد جسد دختري نوجوان را با زخمهاي عميق پيدا كردند. جراحتهاي روي بدنش نشان ميداد كه درندهاي بزرگتر از گرگ به او حمله كرده است. چند روز بعد، جسد خونين دختر ديگري، همسن و سال نخستين قرباني - در شرايطي تقريبا مشابه او- پيدا شد و شايعات و خبرهايي درباره چند حمله ديگر نيز سر زبانها افتاد. مردم ترسيدند. نميدانستند با چه موجودي سر و كار دارند و خطري كه زندگيشان را تهديد ميكند دقيقا چه شكلي و از چه گونهاي است. حتي وقتي يكي از اهالي آن منطقه، در چنين روزي از سال 1764 با اين درنده درگير شد، باز پرسشهاي بيپاسخ زيادي باقي ماند. اين مرد جوان از حمله هيولا جان به در برد، «با جراحتهاي وحشتناكي به خانه برگشت. پوست سرش شكافته و قفسه سينهاش آسيبهاي هولناكي ديده بود. وقتي كه از او درباره اتفاقي كه افتاده بود پرسيدند، فقط به ياد ميآورد حين عبور از باغ ميوه، حيواني از كمينش بر او تاخته بود.» خبر حملات هيولا به دربار فرانسه رسيد و لويي پانزدهم، كه آن زمان سلطنت را به دست داشت، عدهاي را براي شكار اين درنده به ژوودان فرستاد. شكارچيهاي پادشاه، چهار ماه تمام، سراسر آن منطقه را در جستوجوي هيولا زيرورو كردند اما اثري از آن نديدند. گرگهاي زيادي را كشتند، اما آن هيولايي را كه دنبالش بودند پيدا نكردند. نامهاي به شاه نوشتند و شكست ماموريتشان را به او اطلاع دادند. بعد از ناكامي اين گروه، مردي به اسم فرانسوا آنتوان -كه گويا ميرشكار سلطنتي بود- انجام اين كار را پذيرفت و با اجازه شاه، براي شكار هيولا راهي ژوودان شد. او سه هفته بعد گرگ بسيار بزرگي را شكار كرد و نامهاي به شاه نوشت: «هرگز گرگي به اين بزرگي كه قابلمقايسه با اين يكي باشد، نديدهام. به همين دليل برآورد ميكنيم فقط چنين درنده ترسناكي ميتوانست باعث اين همه خسارت شود.» آنتوان و تقريبا همه مردم آن منطقه مطمئن بودند كه هيولا ديگر كشته شده و دوران شرارتهايش به پايان رسيده است. آنچه اطمينانشان را بيشتر ميكرد اين بود كه هيولا براي مدتي دست از حمله كشيد و از مردم آن منطقه قرباني نگرفت. اما دو ماه بعد، باز سروكلهاش پيدا شد و دو كودك را دريد. سپس بارها و بارها به كشاورزان و چوپانهاي ژوودان حمله كرد. سايهاش تا اواسط تابستان 1767 بر سراسر آن نواحي سنگيني ميكرد تا اينكه سرانجام به ضرب گلوله شكارچي كاركشتهاي به اسم ژان شاستل از پا درآمد. سگهاي شاستل نيز جسد جانور را پاره كردند. جايلز ميلتون، راوي اين ماجرا مينويسد: «مقامات محلي براي بررسي جسد تكهتكه شده درندهخو به آنجا رفتند. بر همه مسلم بود كه آن متعلق به يك گرگ نبود، چراكه بيش از حد بزرگ بود و مشخصات ظاهرياش شبيه به هيچ حيواني نبود. وقتي شكارچيان شكمش را شكافتند، بقاياي بدن انسان را در آن يافتند. از آنجا كه نتوانستند نوع حيوان را مشخص كنند، اعلام كردند ماهيت و خاستگاه آن جانور وحشي ناشناخته است.» چون نگهداري از جسد جانور در آن تابستان داغ ممكن نبود، لاشه رو به فساد رفت و بو گرفت. مجبور شدند دفنش كنند و فرصت به دانشمنداني كه قرار بود بررسي و شناسايياش كنند داده نشد. از اينرو معلوم نشد كه اين موجود واقعا چه حيواني بود. ميگويند شايد گرگي بسيار بزرگتر از گرگهاي معمولي، يا شايد هم جانوري از نوع ميانپنجهسان يا سگ گوشتخوار ماقبل تاريخ بوده است. كسي نميداند.