مرگي كه سرزده ميرسد
سيدحسن اسلامي اردكاني
سال گذشته بود كه در دانشگاه ديدمش. داشت كارهاي نهايي دفاعش را انجام ميداد. ايستادم و مفصل گپ زديم. سر درددلش باز شد و از مشكلاتي گفت كه به دليل تغيير رشته برايش پيش آمده بود. دكتر عبدالصاحبجعفري را ميگويم. پزشكي خوانده بود و پس از گرفتن دكتراي عمومي به جاي تخصص در يكي از رشتههاي مربوطه، به سمت علوم انساني و مشخصا رشته دينپژوهي كشيده شده بود.
بار اولي كه در كلاس دكتري او را ديدم، بحث كشيد شده به سرهگرايي و سرهگويي. آشكارا مدافع سرهگرايي در زبان بود. خوشبيان و خونگرم بود مانند اغلب كرمانشاهيها و علاقهمند ادب پارسي. اختلافنظر داشتيم. اما همين اختلافنظر باعث بحث و گفتوگو و بعد دوستي شد. دو، سه درس را با من گذراند و گذشت. اما اين بحث و گفتوگوها در قالب طنز و گاه بحث جدي ادامه يافت. مدتها از او خبري نداشتم كه ناگاه در ساختمان مركزي دانشگاه ديدمش. هرگز فكر نميكردم كه آخرين باري باشد كه ميبينمش. پس از كمي تعريف و تعارف، از كار و بارش پرسيدم. كار دفاعش مدتها طول كشيده بود و موفق نشده بود دفاع كند. اما مشكل اصلي آن بود كه دانشگاهي كه بدان وابسته بود، مخالف ادامه تحصيل او در اين رشته بود و از آن سختتر آنكه همكاران اين تغيير رشته را تحمل نميكردند و با ديده تحقير به آن مينگريستند. ميگفت كه مرتب به من ميگويند كه چرا دنبال تخصص در پزشكي نرفتي و حالا رفتي علوم انساني كه چه بشود؟ باز از آن سختتر آنكه در اين سالها ترفيع نگرفته بود و حتي مرخصي تحصيلياش به مشكل برخورده بود. خلاصه عميقا رنجيده بود. ظاهرا در پس همه اين مشكلات، بحث «منزلت» و «شأن اجتماعي» مطرح بود. ميگفت كه اين رشته و تخصصي كه الان گرفته است در گروه و دانشكدهاش چندان به رسميت شناخته نميشود و گويي چون قادر به ادامه تحصيل در رشته تخصصي خودش نبوده، به اين رشته روي آورده است.
گفتم كه خب چرا آمديد اين رشته و چرا در همان رشته ادامه تحصيل نداديد؟ گفت كه چون اين رشته را دوست داشتم و پاسخ پرسشهايم را در آن ميديدم. گفتم كه پس «بر جفاي خار هجران صبر بلبل» بايدت. گفتم بايد دست به انتخاب زد يا حفظ شأن و منزلت اجتماعي يا در پي دغدغه خود رفتن. بهترين حالت آن است كه اين هر دو همسو باشند، اما غالبا چنين نيست و هر انتخابي پيامدهاي خود را دارد. ناگهان حس معلمي مرا گرفت و درباره انتخاب و انتخابگري مفصل داد سخن دادم و سعي كردم به او دلداري دهم كه اگر راهي را كه انتخاب كرده است دوست دارد، اين منزلتهاي اجتماعي، به واقع منزلتي ندارند. در پايان پوزش خواست كه فقط خواستم درددلي كرده باشم و با چهره بشاش و خندانش، از من جدا شد.
هفته گذشته خبر فوت ناگهاني او را كه شنيدم جا خوردم. تنها خبري كه هرگز با آن راحت نخواهيم شد، همين خبر مرگ است، بهويژه اگر آن شخص را بشناسي، جوان باشد و در آغاز كار علمي خود. آيا اگر عبدالصاحب ميدانست كه يكسال ديگر فوت خواهد كرد، باز نگران جفاي همكاران و رييسانش بود؟ و آيا صددله مسيري را كه برگزيده بود دنبال نميكرد؟ كاش ميشد باز او را ديد و اين پرسشها را از او كرد. خدايش بيامرزد، خنده از لبانش محو نكند و بازماندگانش را شكيبايي ببخشد.