• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5623 -
  • ۱۴۰۲ چهارشنبه ۱۷ آبان

نوشتاری با الهام از سریال «سرزمین مادری» ساخته کمال تبریزی

علیرضا طالب ‌زاده

سرد بود. خيلي سرد. برف تمامي ميدان بهارستان را سفيدپوش كرده بود و هنوز داشت مي‌باريد و مي‌باريد. مغازه‌هاي دور تا دور ميدان و خيابان شاهرضا، همه قفل خورده و تعطيل بودند. از خواربارفروشي عموقلي و گالري نقاشي موسيو گرفته تا پاسگاه كلانتري و صحن و عمارت مجلس شوراي ملي، همه بسته بودند. در آن زمستان هيچ كس نبود نه فروشنده صحافي‌اي، نه عابري، نه سرباز نگهباني، نه حتي بچه‌هايي كه در راه مدرسه گوله برف بازي كنند. هيچ كس، جز رضاشاه كه هنوز وسط آن بيضي بزرگ ايستاده بود و از زير برف لبه كلاه نظاميش، به بناي مجلس فرمايشي خودش نگاه مي‌كرد. يادم هست در همان خيابان شاهرضا، يكي از روزهايي كه همه دور ميزهاي كافه نادري، به خوردن چلو جوجه با ترشي ليته و دوغ نشسته بوديم، به شوخي گفتم يك روز فقط من اينجا مي‌مانم و پاپي، و همه به اين حرفم خنديده بودند. آن روز ياد رضا شاه نبودم. به گمانم شصت- هفتاد سالي مي‌شد كه ميان آن ميدان ايستاده بود، بدون اينكه خم به ابرو بياورد.

وقتي با ماشين دويست و شيشم كه ديگر به قارقار افتاده بود، از خيابان ملت به بهارستان قديم رسيدم و همانجا نبش ميدان پاركش كردم، از فرش برفي كه بر سر و روي شهر نشسته بود و اينجا و آنجايش فقط رد پاي زاغ‌ها را مي‌شد ديد، فهميدم شوخي‌ام شوخي دنيا بوده است. در يك هفته‌اي كه نبودم، راست راستي همه بار و ساكشان را بسته و رفته بودند. همه به جز پاپي كه در درگاه كافه نادري قفل خورده، از سرما توي خودش جمع شده بود و چانه روي دست و دورادور با چشم‌هاي درشت سياهش بهم زل زده بود. از ماشين كه پياده شدم اول خيال كردم به جايم نياورده، اما بعد كه محض امتحان موچ موچي تحويلش دادم و او هم سر بالا آورد و غرغركنان نگاهي ناجور تحويلم داد، فهميدم طرفش را خوب شناخته، ولي فقط خواسته محل سگ بهش نگذارد. ماجراي دلخوريش از من به همان هفته پيش برمي‌گشت. به زماني كه عادت داشت دنبال هر كس كه به كافه نادري يا توالت عمومي جنب آن رفت و آمد مي‌كرد راه بيفتد و به پر و پايش بپيچد. آن موقع هنوز يكي- دو نفري آنجا بودند كه باهاش بازي كنند و سر به سرش بگذارند و ته مانده غذا يا تكه ناني جلويش بيندازند. اما ميانه من با سگ‌ها هيچ‌وقت جور نبود. آن هم سگي كه موقع رفتن به دستشويي و وضو گرفتن، مدام پوزه‌اش را به پر و پاي آدم بمالد. براي همين هميشه تا هوس مي‌كرد دنبالم راه بيفتد، مي‌ايستادم به چخه- پخه كردن و او هم مي‌فهميد كه نيازي به رفاقتش ندارم. 
تا يكي از آن روزهاي آخر كه تقريبا همه همبازي‌هايش رفته بودند و جز ما دوتا و نگهبان شبخواب آنجا كسي باقي نمانده بود، باز دنبالم راه افتاد. ولي اين‌بار هر چه با زبان سگي سرش داد مي‌زدم، فقط نگاهم مي‌كرد و بعد قدم از قدم برنداشته دنبالم مي‌آمد تا خودش را به پاهايم بمالد. حتي وقتي به سالن دستشويي‌ها رفتم و عمدا هم در را پشتم بستم، ديدم با پوزه‌اش در را باز كرد و آمد تو. از قيافه‌اش خواندم كه مي‌خواهد تا توي توالت هم دنبالم بيايد. براي همين وقتي ديدم داد و بيداد فايده‌اي ندارد، زدم بيرون و او هم پشت سرم آمد، تكه سنگي برداشتم و طوري كه بهش نخورد، برايش پرت كردم. همين شد. با اينكه از سنگم فرار نكرد، ولي فقط نشست و بر و بر دستشويي رفتن و بعد هم بيرون آمدنم را نگاه كرد. منتها وقتي راهي دفتر كارم شدم، غرغرهاي خط و نشانيش را مي‌شنيدم. اين گذشت تا شب كه خواستم قبل از برگشتن به خانه دوباره سري به دستشويي بزنم. شهر تاريك و ساكت بود كه وسط‌هاي همان خيابان شاهرضا از صداي پارس‌هاي جدي و تهديدآميزي تقريبا كپ كردم، آنقدر جدي كه اول خيال كردم صدا صداي سگ‌هاي وحشي و بياباني آن اطراف است. اما بعد كه با چشم تنگ كردن، سياهي بدنش و كمي هم زردي پوزه و دور چشم‌هايش را تشخيص دادم، فهميدم خودش است كه نشسته توي درگاه دستشويي‌ها بد و بيراه نثارم مي‌كند و برايم شاخ و شانه مي‌كشد. تا خواستم قدمي ديگر بردارم پارس‌هايش رگباري شد و فهميدم خيال كوتاه آمدن ندارد. براي همين قيد دستشويي را زدم و راهي ماشينم شدم و از ساكت شدن او هم فهميدم خصومتش خصومتي كاملا شخصي ا‌ست.
با اينكه دفتر كارم كانكسي پشت يكي از مغازه‌هاي همان اول ميدان بود، اما تا كيف لپ‌تاپم را از ماشين برداشتم و از روي برف‌هايي كه به مچ پا مي‌رسيد عرض ملت را رد كردم و خودم را به آنجا رساندم و كليد به قفل درش انداختم، سر و شانه‌ها و زير و روي كفش‌هايم را برف گرفته بود. با اين وجود هواي بيرون آنقدر لرز به تن نمي‌انداخت كه هواي زمهرير و فريزري توي كانكس. هنوز ظرف يكبار مصرف خالي عدس پلو و فلاكس چايي هفته پيش كه برايم آورده بودند، آنجا روي ميزم بود. اين شد كه سريع در را بستم و خود را تكاندم و بعد هم يكراست رفتم سراغ بخاري برقي و همه كليدهايش را زدم. ولي هر چه منتظر ماندم از سه مدار حرارتيش، فقط يكي كم‌كم لاجون لاجون داغ و سرخ شد و هر چه توي سر بخاري زدم، آن دوتاي ديگر روشن نشدند كه نشدند. براي همين با همان پالتوي تنم نشستم لبه صندلي يخ زده‌ام و بخاري را هم كردم زير ميز يخ‌تر از صندليم تا لااقل همان گرماي ناچيزش هم كمتر هدر شود.
عادت داشتم هر روز صبح بعد از روشن كردن لپ‌تاپم و قبل از شروع به كار، روزنامه آن روز را گاهي سرسري و گاهي هم مطلبي از مطلب‌هايش را با وسواس مرور كنم. اما آن روز برف تنها باجه روزنامه‌فروشي سر راهم را تعطيل كرده بود و بقيه راه هم كه بيست كيلومتر اتوبان خارج شهري بود و اتوبان براي همين وقتي ويندوز لپ‌تاپم از ميان هرم بخارهاي دهانم بالا آمد، ترجيح دادم زودتر سرم را با كار گرم كنم. معمولا اينطوري بود. وقتي سرگرم نوشتن مي‌شدم، خيلي زود با سفر به دنياي آدم‌هاي داستان‌هايم، به كلي زمانه و مكانه خودم از يادم مي‌رفت. مي‌شد كه ده ساعت- دوازده ساعت پشت ميزم كار مي‌كردم و تا از گشنگي حالت تهوع بهم دست نمي‌داد يا مثانه درد شديد نمي‌گرفتم، متوجه نيازم به رفع حاجاتم نمي‌شدم. همين‌طور كه بين رديف فايل‌هاي فيلمنامه‌ايم دنبال يكي از نيمه كاره‌هايش مي‌گشتم تا بلكه زودتر لرزم از يادم برود، كم‌كم به اين فكر افتادم كه اگر امروز تنگم بگيرد، پاپي را چيكار كنم؟ خوبيش اين بود كه ديگر خبري از چايي نبود. اما وضو گرفتن را كه ديگر نمي‌شد كاريش كرد. سعي كردم با اين راه‌حل كه اگر مجبور شدم با برف وضو مي‌گيرم، حيوان و خصومتش را از فكرم بيرون كنم و دل به كار بدهم. از ميان فيلمنامه‌هايم فيلمنامه‌اي را كه يازده سال بر روي آن كار كرده بودم و توليدش را متوقف كرده بودند باز كردم تا تغييرات فرمايشي‌اي را كه به هيچ‌وجه دلم نمي‌خواست در آن بدهم. ولي خيلي زود فهميدم اين كار گل سرم را حتي ولرم هم نمي‌كند، چه رسد به سرانگشتانم كه كم‌كم داشت منجمد مي‌شد.
همين وسط‌ها بود كه صداي اس‌ام‌اس‌گيري موبايلم درآمد و وقتي به آن رجوع كردم، ديدم نوشته‌اند؛ «مودي گرامي، يادآوري مي‌نمايد؛ با وجود مقررات قانوني و جرايم مربوطه و با توجه به اينكه پاكت حاوي نام كاربري عمليات الكترونيكي مالياتي براي آن بنگاه اقتصادي ارسال گرديده، اقدامي جهت مرحله دوم ثبت‌نام آن بنگاه صورت نگرفته است. سازمان امور مالياتي كشور». تازه متوجه شدم كلي اس‌ام‌اس ديگر برايم آمده كه قبلا نديدمشان. ولي به جز يكي كه از طرف جابر بود و آن يكي كه مربوط به قبض موبايلم مي‌شد، همه‌اش مربوط به تبليغات داندانپزشكي و ماساژ و فروش آپارتمان و ويلاهاي شمال و اينها بود. جابر برايم زده بود؛ « ديگر نرو! همه رفته‌اند! بايد به فكر اساسي براي جاي خودمان بكنيم.» كانكس او هم كنار كانكس من بود و گاهي كه كار به تورش مي‌خورد، براي نوشتن مي‌آمد آنجا. البته اين اواخر كه مجبور بود بكوب كار كند تا بلكه بتواند سور و سات ازدواج پسرش را جور كند، حتي شب‌ها را هم همان بهارستان مي‌خوابيد. در فكر فكر اساسي‌اي كه گفته بود، موبايل را كنار گذاشتم كه در بين فيلمنامه‌هايم چشمم به «شاهنامه» افتاد. فيلمنامه‌اي كه نزديك بيست سال توي ذهنم بود و حالا دو- سه سالي بود براي دل خودم تمام تمامش كرده بودم، كاري كه هر بار مي‌خواندمش از همان خط اولش مرا با خود مي‌برد به توس هزار سال پيش و روزي كه ابوالقاسم تصميم گرفت تاريخ كشورش را به نظمي سي ساله بكشد. مي‌برد تا مرگ زن و پسرش. مي‌برد تا به تاراج رفتن باغ‌هايش به دست باج و خراج‌گيران حكومتي و مي‌برد تا عاقبت حصيرنشين شدنش و بدنامي‌اي كه رستم سيستانيش برايش به بار آورد. مي‌برد تا لجاجت و سرسختي‌هاي اينچنيني‌اش؛ كه جاويد باد آن خردمند مرد / هميشه به كام دلش كار كرد. مي‌برد به شكوه‌هاي اينطوريش؛ مرا طعن كردند كين پر سخن / به مهر نبي و علي شد كهن.
كاري كه مي‌توانستم با آن فكري اساسي براي خودم و حتي جابر بكنم، ولي هيچ‌وقت دلم رضايت نداد. نداد چون نمي‌خواستم حقير و بزن در رويي ساخته شود. چون نمي‌خواستم با بدفهمي‌اي عوامانه و حماقت‌بار، نقش باغداري اديب و تاريخدان و خردورز و ظريف‌انديش را بازيگر زمخت و چهارشانه و گردن ستبر و صدا پرصلابت و دروغين و شعاري و باسمه‌اي و پلاستيكي بازي كند كه گويي خودش از مادر رستم، آن هم از نوع لومپنش به دنيا آمده است. نمي‌خواستم تازه به وقت اكران و نمايشش ببينم كه اين صحنه و آن سكانسش را نگرفته‌اند، آن شب‌هايش را تماما روز كرده‌اند، آن بخش را چون قسط بازيگر به دستش نرسيده و او نيامده، به كلي حذف كرده‌اند. نمي‌خواستم تازه آنجا ببينم كدام صحنه‌ها و پلان‌ها و ديالوگ‌ها را درآورده‌اند و به جايش چه پلان‌ها و صحنه‌ها و سكانس‌هايي عليه اين و آن گرفته‌اند و چه جمله‌هايي  له خود و خودي‌هايشان توي دهان بازيگرها گذاشته‌اند كه من هرگز و هرگز و هرگز هيچ‌كدامشان را ننوشته بودم و نمي‌خواستم حتي به خصوص اسمش را عوض كنند. نمي‌خواستم و مي‌خواستم اين يكي را براي خودم نگه دارم همانطور كه كلمه به كلمه و جمله به جمله‌اش را نوشته بودم. همانطور كه به كام دلم بود. همانطور بكر و دست نخورده و فارغ از هر عربده‌اي، اينكه مگوي، آن‌كه مپرس. راستي پاپي را چكار كنم؟
نمي‌گذاشت اين سگ لعنتي حواسم را جمع كنم. دست‌هاي يخ كرده‌ام را كردم زير بالاپوش و بغل‌هايم و كمي كفري بلند شدم به قدم زدن. توي قاب پنجره، آن بيرون هنوز برف داشت مي‌باريد و مي‌باريد. نمي‌دانم چه شد كه نگاهم افتاد به يك كف دست تكه نان خشك شده توي سيني غذاي هفته پيشم. لازم نبود دستش بزنم تا از سنگ و يخ بودنش مطمئن شوم. فكري ناجوانمردانه به سرم زد. اينكه با همان يك تكه نان، حيوان زبان بسته را خام خودم و رفاقت دروغينم كنم. تقريبا مكث نكردم. نان را برداشتم و زدم بيرون. همانطور كه برف زير پاهايم خرت و خرت مي‌كرد، ديدمش كه هنوز توي درگاه كافه نادري توي خودش جمع شده بود. مرا كه ديد باز كم محليم كرد تا اينكه دوباره صداي موچ موچم را شنيد و دوباره به غرغر كردن سر بلند كرد. اما بعد كه ديد دارم يكراست به طرفش مي‌روم، روي دو دستش نيم تنه بالا كشيد و باز توپيدن‌هاي جدي‌اش را شروع كرد. نگران بودم نكند هار بازي دربياورد. ولي مي‌دانستم كه نبايد بگذارم بوي ترسم را بشنود. براي همين وانمود كردم نمي‌شنوم چي مي‌گويد و همانطور كه به طرفش مي‌رفتم، با پيش گرفتن تكه نان، به موچ موچ كردن‌ها و بيا– بيا گفتن ادامه دادم. به دو قدميش كه رسيدم و تكه نان را جلويش گرفتم، هنوز داشت پارس مي‌كرد. اما بعد به يك‌باره غرغر‌هايي كرد و دست آخر براي نان دستم خيز برداشت. طوري پريد و آن را يك جا قاپيد كه نوك پوزه و آرواره سردش به انگشتانم ساييد و بي‌اختيار دست را دزديدم و قدمي عقب رفتم. آنقدر محكم نان سنگ شده را گاز زد كه درجا  تكه‌هايي از آن شكست و بر برف زمين ريخت. صداي خرت و خرت خرد شدن نان يخي لاي دندان‌هايش را مي‌شنيدم كه ولعش براي يافتن تكه نان‌هاي روي زمين و بلعيدن آنها مبهوت و گيجم كرد. همه را كه خورد و ديگر پوزه‌اش خرده ناني لالوي برف‌ها پيدا نكرد، سر بالا آورد و ساكت چشم به چشمم دوخت. نمي‌دانستم چه بايد بكنم. عاقبت مثل احمق‌ها راهم را گرفتم و برگشتم. ميان خيابان شاهرضا كه رسيدم، باز نگاهي به عقب انداختم و ديدم هنوز سر جايش مانده و دور خود دنبال خرده نان مي‌گردد. اما بعد كه عرض ملت را رد كردم و به كانكسم رسيدم و خواستم با تكاندن برف‌هاي سر و شانه‌ام داخل بروم، بي‌اختيار روي گرداندم كه ديدم رسيد به دو- سه متريم و ايستاد به نگاه كردنم. قدري به چشمان درشت و سياهش نگاه كردم و وقتي فهميدم چي مي‌خواهد گفتم؛ «برو!... ديگه ندارم!». اما نرفت و روي پاهايش نشست و با دمش روي برف‌هاي زمين پشتش را به اينطرف آنطرف جارو زد. با اين كارش تقريبا مطمئن شدم كه با همان يك تكه نان خشك، خصومت شخصيش را فراموش كرده و براي همين كمي از تيزهوشي خودم خوشنود شدم. منتها به كانكس كه رفتم و در را بستم، وقتي زير و روي سيني غذا و آن دور و بر را خوب گشتم و هيچ چيز ديگري برايش پيدا نكردم، نفهميدم چرا كم‌كم از خودم متنفر شدم. مخصوصا وقتي كه به كنار پنجره رفتم و ديدم هنوز آنجا زير بارش برف نشسته و هنوز چشم به من دوخته و دارد دم تكان مي‌دهد.
سعي كردم ديگر اعتنايش نكنم و سر كارم برگردم. پشت ميزم كه نشستم، بخاري برقي را از زير آن بيرون كشيدم و دست‌هايم را بهش چسباندم و چشم به سرخي لاجون تنها مدارش دوختم. اما همانطور كه انگشتانم گرم مي‌شد و بدنم دوباره به لرزه افتاد، تصوير خيز برداشتن او و قاپ زدن پر ولع تكه نان و صداي طنين‌دار خرد شدن آن لاي آرواره‌هايش رهايم نكرد. فكر اينكه تا كي مي‌خواهد آن بيرون به انتظارم بنشيند و كي مطمئن مي‌شود كه لااقل تا فردا، ديگر خبري از تكه نان ديگري نيست گلويم را فشرد. در سرخي گداخته سيم‌پيچ مدار، به حماقت خود خيره بودم كه به خاطر يك وضو و دستشويي رفتن، حيوان زبان بسته را پابند رفاقت دروغين خود كرده بودم. از خودم بيزار شدم. از خودم و همه آن تازه به دوران رسيده‌هايي كه براي خوشايند بچه‌هاي لوس و ننرشان و براي اينكه وانمود كنند ما هم متجدد شده‌ايم، توله سگي را از حيوان‌فروشي مي‌خرند و بعد كه كم‌كم فهميدند حيوان هم آدمي‌ست كه جا و غذا و نگهداري و مراقبت و دكتر و درمان و محبت بي‌چشمداشت مي‌خواهد، مي‌آورندش توي شلوغي‌هاي ميدان بهارستان و به اميد خدا و اين و آن رهايش مي‌كنند و مي‌روند كه مي‌روند. غافل از اينكه روزي با زمستاني پدر مادر نامرد تنها مي‌ماند و با پدر مادر نامردتري مثل من كه سعي مي‌كند به خاطر يه تكه نان خشك بي‌ارزش، او را خام و دست‌آموز خودش كند.
كمي كه دست‌هايم جان گرفت، دوباره بخاري را با پا كردم زير ميز و اين‌بار فقط براي فراموش كردن رذالت خودم، چشم به لپ‌تاپم دوختم. به شاهنامه‌اي كه نوشته و تمام تمامش كرده بودم. بايد فكري مي‌كردم؛ فكري اساسي براي خودم و جابر و شايد هم‌پاپي. 
زمستان ۱۳۹۲ نويسنده «سرزمين نجيب زادگان» (تغيير نام داده شده به؛ سرزمين كهن، سرزمين مادري) 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
تیتر خبرها
پاسخ جبهه پايداري به اتهامات روزنامه اعتماد نگذاريم اسراييل به مردم فلسطين بگويد نيروي نيابتي سياست‌هاي كلي توسعه دريا محور فضاي كسب و كار نامساعدتر شد قم 6 سال است که مترو ندارد آدرس غلط درباره آلودگي هوا به مردم ندهيد! قيامت غزه و قضاوت ما واقعا «مروا نبيلي» را نمي‌شناختيم؟! شاخص‌هاي دينداري دردهاي نهفتني و دردهاي گفتني درس‌هايي از فردوسي براي روزنامه‌نگاري پرونده مديركل سابق و آرزوي مردم 70 درصد مردم پول اتوبوس نمي‌دهند (1) عشق، بحران و سياست در دهه 20 قطعنامه‌اي در محكوميت تمجيد از نئونازيسم و... از گاسپارنوئه جوجه‌كباب درنمي‌آيد ديوار برلين و آلمان شرقي بحران فلسفه وفراموشي وجود شاخص‌هاي دينداري دردهاي نهفتني و دردهاي گفتني درس‌هايي از فردوسي براي روزنامه‌نگاري امروز پرونده مديركل سابق و آرزوي مردم 70 درصد مردم پول اتوبوس نمي‌دهند (1) نوشتاری با الهام از سریال «سرزمین مادری» ساخته کمال تبریزی از «سرزمين كهن» تا «سرزمين مادري»
کارتون
کارتون