نجاتدهنده در گور خفته است!
اميد مافي
عصيانگرِ اسير اگر كاكتوس روبانزده مرگ را در عنفوان شباب استشمام نميكرد، اين روزها در تدارك جشن تولد ۹۹سالگياش بود. زني در آغاز فصل سرد كه از تنش گيلاس ميروييد و از شعرهايش پونه و بابونه، با كلامي زلال و برآمده از بطن كه لالوي شرار و شراره بيوقفه به جستوجوي سجل خود ميگشت. به دنبال هويت گمشده زني با موهاي فندقي، وقتي آروارههاي خاكي زمين از بلعيدن باز ميماندند.
فروغ هرگز نخواست به كپي ضعيفي از اسلاف خويش بدل شود و به همين دليل متقن با التفات ويژه به تفكرات فلسفي، كاراكتري بيبديل را به كتابهاي باز وام داد.
سرودههاي فرخزاد با تكيه بر دكترين او كه روح مدرنيته را بر تار و پود چكامههايش ميدميد، خيلي زود شوريدگان دامنههاي مهآلود را چشم انتظار شعرهايش نگه داشت. حيرتآور اينكه با كهنه شدن تقويمها نه تنها از چشمها نيفتاد كه جا پاي خود را در كوچههاي بيانتها سفتتر كرد. شاعري خو گرفته با آلام مردمان سرزمينش كه با زباني حي، لباسي نو بر تن حروف كرد و در قامت هنرمندي آوانگارد از اسير، ديوار و عصيان تا تولدي ديگر و از آنجا تا ايمان بياوريم به فصل سرد، ره صد ساله را در پلك به هم زدني پيمود و با نگاهي ژرف سطرهاي آفريده به دست خويش را روي بندِ بند اوهام رقصاند. صدالبته قرابت او با ابراهيم گلستان سرفصلهاي تازهتري را پيش روي شعرهايش گشود و آثاري جلا يافته و صيقل خورده را براي نسلهاي بعد به وديعه گذاشت.
خاتونِ تنها و معترض، با سفر به اروپا بيش از پيش با سرودههاي اثرگذارِ شاعران قاره سبز آشنا شد و شايد به همين دليل اين طلايهدار شعر نو، حرفهايي از جنس زمان خويش بر زبان راند و از بازترين پنجرهها با مردم نواحي مختلف گيتي صحبت كرد و با سرودههايش از مرزهاي تبلور رد شود و بر بالشي از بال شاپرك به رخوت هولناك شعر پايان داد.
دلواپسي، اضطراب و مسخشدگي چنان به آثار فروغ پيوند خورده كه او را از جهان تنهاي خويش به دنياي تنهايان گيتي پرتاب كرده. چه اينكه بسياري از آثارش خاصه «آيههاي زميني»، «عروسك كوكي» و «ديدار شب» با شعر حاذقترين اديبانِ معاصر، همچون احمد شاملو و مهدي اخوانثالث برابري ميكنند.
خالق چيرهدست «خانه سياه است» در يك روزِ نفرين شده برفي و در حالي كه تنها ۳۲ زمستان از عمر گرانبارش گذشته بود، براي آنكه به كودكان بازيگوش نكوبد، سوار بر جيپ قراضه گلستان چپ كرد تا آخرين سكانس زندگياش در مسير دروس به قلهك كليد بخورد و جسم خستهاش روي سنگ غسالخانه به آرامش برسد. لختي بعد در ميان حزن دوستانش از جمله چوبك، جلال، احمدرضا، م. اميد و بهرام بيضايي، پيكر بيجان او در گورستان ظهيرالدوله به خاك بيرحم سپرده شد. مرگي چنين غافلگيرانه براي زني كه بُق كرده در گوشه خانهاش واژههاي بدمست را رام ميكرد و با چشماني از سوال به دختري ساده براي زمستان و بهار بدل ميشد. پايان او اما پايان شعرهايش نبود و تا هميشه صداي گيراي شاعري غمدار، محض عقوبتي نه چندان شيرين، مژهها را گرم خواهد كرد. زني سفير ذهنيات بيپروا كه روزگاري با يأسي آغشته به روشنايي اينگونه اقرار كرده بود:
من راز فصلها را ميدانم/ و حرف لحظهها را ميفهمم/ نجاتدهنده در گور خفته است/و خاك، خاك پذيرنده / اشارتيست به آرامش...