• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۷ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5719 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۱۷ اسفند

تبعيدي‌هاي اين شهر شلوغ

روايت «اعتماد» از رنج كارتن‌خواب‌ها در زمستان ها ي تهران

بنفشه سام‌گيس

كارتن‌خواب‌هاي پاتوق [الف] سه‌شنبه هفته قبل به امير گفته بودند يك نفرشان مرده؛ گفته بودند رفيق‌شان يا از سرما يخ ‌زده يا از ترس يخ ‌زدن، آنقدر مواد كشيده كه از اوردوز مرده. پاتوق [الف] در دل كوه بالا سر دره فرحزاد بود. كارتن‌خواب‌ها، به امير گفته بودند صاحب پاتوق [الف] به يكي‌شان دو گرم هرويين مجاني داده كه جنازه را به كول بكشد و از ديواره كوه پايين ببرد و سر گذر رهايش كند. امير تا 18 ماه قبل در همين پاتوق كوهستاني مي‌پلكيد. خانه پدري‌اش در چند متري لبه دامن كوه بود جوري كه از پاتوق، پشت‌بام خانه‌شان را مي‌ديد. امير، هر روز براي مصرف مواد، سينه‌كش كوه را مي‌رفت بالا تا جايي كه پوشش انبوه درختكاري، تُنُك مي‌شد و زاغه‌هاي استتار و سوراخ‌هاي دست كَند ديواره و چادرهاي لرزاني كه دوامش به يك وزش باد بند بود و حتي شعله آتشي كه كارتن‌خواب‌ها روشن مي‌كردند، از خيابان اصلي ديگر ديد نداشت. بارش برف، بارها امير و كارتن‌خواب‌هاي پاتوق را گير انداخت؛ يك روز، دو روز، 10 روز .

«چطور زنده مي‌موندي يا يخ نمي‌زدي؟»

«با همون هروييني كه مي‌كشيدم. با چند تيكه بيسكويت يا يكي، دو ليوان نسكافه. كسي كه مواد نمي‌زنه، توي سرماي كوه دووم نمياره.»

سه‌شنبه 8 اسفند؛ همان سه‌شنبه‌اي كه از روز قبلش تهران از برف سفيد شد و تا سه روز بعدش هم از سرما لرزيد، امير تا بالاي كوه رفت و 35 كارتن‌خواب پاتوق را شمرد كه دور شعله‌هاي بي‌رمق، از سرما و خماري مچاله شده بودند و پرت مي‌پراندند كه تا چند روز بعد كه نمي‌توانند از كوه پايين بروند، خرج موادشان را چطور جور كنند.

«گاهي كه هوا خيلي سرد ميشه، بعضي از كارتن‌خواباي مسن‌تر، ميان زنگ خونه‌هاي اطراف رو مي‌زنن و ميگن به ما غذا بدين. همسايه‌ها هم بهشون غذا ميدن. خونه ما كه بهشون غذا ميده. همسايه كناري‌مون هم بهشون غذا ميده. كارتن‌خواباي جوون‌تر، خجالت مي‌كشن يا مغرورن و نميان ولي سن بالاها ميان. گرسنگي به اونا بيشتر فشار مياره.»

... وسط پاييز بود و ما رو به ديوار كوه منتهي به پاتوق [الف] ايستاده بوديم و از سرما مي‌لرزيديم. قرار بود امير جلوتر برود و كارتن‌خواب‌ها را صدا بزند كه بيايند و غذا بگيرند. «ظلمات» زيرنويس تصويري بود كه مي‌ديديم؛ بعد از رديف نامنظم درختان در شيب دامنه، سياهي مطلق بود و نگاه مسلح و غيرمسلح، هيچ رخنه‌اي به چند متر دورتر نداشت. معبر باريك پاخورده اول دامنه نشان مي‌داد كه رفت و آمد در اين مسير خيلي زياد است، اما امير گفت هيچ كسي از اين مسير براي كوهپيمايي نمي‌رود، چون براي كوهنوردها نقطه كور محسوب مي‌شود. زنجيروار پشت سر هم مي‌رفتيم كه به اتكاي شانه و بازوي نفر جلويي و پشت سري، روي معبر باريك نلغزيم. بعد از چند متر، «ظلمات» ما را احاطه كرد جوري كه رنگ شلوار سفيد امير هم ديگر سفيد نبود. بعد از چند دقيقه‌اي كه كنار تنه درختي منتظر مانديم، از صداي ريزش كلوخ و سنگريزه فهميديم آدم‌هايي به سمت ما مي‌آيند. آنهايي كه به سمت ما آمدند، اجازه دادند يك نفر چراغ گوشي تلفن همراهش را رو به زمين روشن كند. نور گوشي، دايره كوچكي از دامنه كوه را روشن كرد و با ولع، اطراف‌مان را پاييديم؛ زباله‌هاي رها شده، دامنه قلوه سنگي و صخره‌اي كوه، زمين لخت و بي‌علف، تنه ستبر درختان كهنه. از امير پرسيديم «پاتوق چقدر دورتره؟» خيلي دورتر بود. آنقدر دورتر كه حتي بازتاب رقص شعله آتش كارتن‌خواب‌ها هم معلوم نبود ... از پاتوق [ب] كه انتهايش به دره فرحزاد مي‌رسيد، شروع كرده بوديم و به پاتوق [ج] بالاي دامنه‌اي در امتداد ارتفاعات فرحزاد سر زده بوديم و [الف] در چند كيلومتري [ج] و مقصد آخر بود. چوبدار پاتوق [ب] مي‌گفت 6 نفرند كه شريكي، پول گذاشته‌اند وسط براي گرداندن پاتوق و وقتي پرسيدم «نفري چقدر سهم دارين؟» لبخندي افتاد گوشه لب و چشمش و گفت «خييييلي» و وقتي پرسيدم «سود هر نفر چقدر مي‌افته؟» لب و چشم خندانش را گرفت رو به انبوه درختان پشت سرش و زنان و مرداني كه در روشن و خاموش شدن ثانيه‌اي چراغ پيشاني بند چوبدارها، حركت شبح‌وارشان را مي‌ديديم و گفت «اونم خيييلي. هر دو سه هفته، سود رو بين خودمون تقسيم مي‌كنيم.»

چوبدارپاتوق { ب } كنار ماشين مردي ايستاده بود كه مي‌گفت گاهي فيلم مي‌سازد. مثل اين مرد در آن ميدان جلوي درخت‌ها زياد بود؛ آنهايي كه هنوز، صاحب ماشين‌شان بودند، آنهايي كه ماشين‌شان شده بود موتور، آنهايي كه ماشين و موتور نداشتند و با تاكسي تلفني مي‌آمدند و تاكسي را سر كوچه ميانبر وسط بزرگراه منتظر مي‌گذاشتند، آنهايي كه با دو ساعت پياده‌روي از خيابان اصلي، به اين ميدان مي‌رسيدند. پشت درخت‌ها، رنگ قصه عوض مي‌شد؛ پشت درخت‌ها، جاي رسوبي‌ها بود؛ اسكلت‌هاي لغزاني كه در طول روز محتويات سطل‌هاي زباله خيابان هاي دور و نزديك را هم مي‌زدند و به درد بخورهايش را به ضايعاتي‌هاي بلوار فرحزادي و خيابان‌هاي تبرك و امامزاده داوود مي‌فروختند و بعد از غروب، نيمه جان از خماري، خودشان را به پاتوق [ب] مي‌رساندند ...

امير مي‌گويد «شباي خيابون تبرك، خيلي سرده». چنان خ- ي- ل- ي را مي‌كشد كه احساس مي‌كنم دماي هواي خانه‌ام، در همين چند هزارم ثانيه‌اي كه تركيب آوايي اين حروف شكل گرفت، به همان درجه‌اي كه بامداد چهارشنبه در وصف دماي هواي شميرانات پيدا كرده بودم؛ به 10 درجه زير صفر سقوط كرد.

امير، درجه برودت هوا را با ظرف آبي كه هر روز براي پرندگان مي‌گذارد، مي‌سنجد. «اين دو هفته هر روز صبح آب توي ظرف يخ بسته بود.»

فرشته، اولين سوالم را با دو كلمه جواب داد «خيلي بد». فرشته، سرگروه مسير «فرحزاد» است در جمعيت خيريه «طلوع بي‌نشان‌ها» و مسير فرحزاد شامل دره و دامنه‌اش، يكي از سه مسير هميارهاي «طلوع» براي پخش غذا بين كارتن‌خواب‌ها. فرشته و گروهش، سه‌شنبه هفته قبل با غذا و چاي داغ و ده‌ها پتو براي كارتن‌خواب‌ها، رفته بودند سمت پاتوق‌هاي اين مسير. صبح فردا، صبح چهارشنبه، از فرشته پرسيدم ديشب وضع پاتوق‌هاي «فرحزاد» چطور بود و فرشته گفت: «خيلي بد. پاتوق [ج] رو كه اصلا نتونستيم بريم. ماشين بالا نمي‌رفت. پيچيديم توي خيابون اصلي ولي زمين انقدر يخ‌ زده بود كه نتونستيم سربالايي بريم و همه برگشتيم. فقط پاتوق [ب] و پاتوق [الف] رفتيم. پاتوق [ب] كه هميشه حدود 70 يا 80 كارتن‌خواب داره، خيلي خلوت بود و بيشتر از 20 نفر اونجا نبودن با اينكه پر از درخته و درخت، شدت وزش باد رو مي‌گيره و ميشه بين درختا نايلون و پارچه بست و سرپناه درست كرد. همون 20 نفري كه اونجا بودن، از چاي خيلي استقبال كردن. پاتوق [الف] حدود 40 سانت برف روي دامنه نشسته بود و يخ‌زده بود و تعداد كارتن‌خواب توي اين پاتوق خيلي زياد بود، حدود 30 نفر. با اينكه به دليل بارش برف، آسمون روشن بود ولي جز چند نفر، بقيه جرات نكردن از دامنه كوه پايين بيان و مي‌ترسيدن روي اون دامنه يخ‌زده، بيفتن و دست و پاشون بشكنه. يكي از اونايي كه اومد پيش ما، كفشش رو درآورده بود و با جوراب روي شيب يخ‌زده و برفي مي‌دويد كه جورابش مثل يخ‌شكن به يخ و برف بچسبه و سر نخوره. البته ما هم به تعداد همه‌شون پتو نداشتيم و وقتي فهميدن پتوهامون تموم شده، ديگه حتي براي گرفتن غذا هم از كوه پايين نيومدن.»

سه‌شنبه 8 اسفند، 32 كارتن‌خواب ساكن دره و كوه‌هاي فرحزاد، به خوابگاه شبانه «چهارديواري» پناه برده بودند. يكي از اين 32 نفر، مردي بود كه يك هفته بيدار مانده بود، چون نتوانسته بود پول موادش را جور كند و هر روز، پاي پياده از اين سر كوه‌هاي فرحزاد به آن سر و از اين پاتوق به آن پاتوق رفته بود و با التماس، يك دود از اين بساط و يك دود از آن بساط گرفته بود و نتيجه‌اش اين شده بود كه وقتي خودش را به خوابگاه رساند، از بي‌خوابي و سرما و گرسنگي و خماري، پشت در خوابگاه بيهوش شد ....

كارتن‌خوابي مثل تمام متعلقات سنجاق شده به اعتياد، درجه و الفبايي دارد كه خيلي هم پيچيده نيست. ما در ظاهر، فقط يك آدم بي‌خانمان مي‌بينيم، اما مهم است كه اين بي‌خانمان، شب، سر را در كدام نقطه از اين شهر خاكستري بر زمين مي‌گذارد؛ با وجود آنكه خرده‌فروشان مواد افتخار مي‌كنند كه فروشنده حوالي دره فرحزاد باشند، چون اغلب مشتريان‌شان، بچه‌هاي بالاي شهر و پولدارند و پاتوق‌هاي اين محدوده، مثل پاتوق‌هاي گردنه جنوب شرق و بيابان‌هاي جنوب غرب تهران، كانون خريد و فروش اوزان بالاي مواد بوده (و هنوز هم هست) و به همين دليل، اجاره و سرقفلي خيلي خيلي گران‌تري نسبت به پاتوق‌هاي خيابان‌هاي مركزي و جنوبي و شرقي و غربي شهر دارد و حتي خرده فرهنگ جاري در جمع فروشنده‌ها، از مكان جغرافيايي و جانمايي پاتوق سيراب مي‌شود، اما براي كارتن‌خواب‌ها وضعيت كاملا برعكس است؛ كارتن‌خوابي كه در خيابان‌هاي مركزي و جنوبي و شرقي و غربي شهر تهران ساكن است، خيلي خيلي خوشبخت‌تر از كارتن‌خواب ساكن دره و ارتفاعات فرحزاد و بيابان‌هاي جنوب غرب و گردنه‌هاي جنوب شرق شهر است. شمال تهران، خرابه و بيابان ندارد و كارتن‌خوابي براي منطق اين مناطق جدابافته، يك لقمه ديرهضم است و بنابراين، كارتن‌خواب بايد به دره و ارتفاعات فرحزاد، حاشيه رودخانه يا دامنه دربند و دركه و اوين و كلكچال پناه ببرد كه يك جور نفي بلد است برايش؛ تابستان، خورشيدي كه آن بالاها تيزتر مي‌تابد، كبابش مي‌كند و زمستان، زنده بودن زهرمارش مي‌شود وقتي باد كوفتي، هر چه روي زرورق پهن كرده را نيست و نبود مي‌كند و حاصل يك روز جان كندنش، به حلق هوا مي‌رود. كارتن‌خواب ساكن در خيابان‌هاي مركزي و جنوبي و شرقي و غربي تهران، در صميميت شهر حل مي‌شود و وضوح حضورش، عامل مهمي است براي زنده ماندنش؛ كارتن‌خواب‌هاي حوالي بازار تهران، ترمينال جنوب، ميدان انقلاب، فلكه صادقيه، تهرانپارس، خيابان سعدي و ميدان راه آهن و چهارراه مولوي، هميشه جيب‌شان از مِهر مردم پر است، كنج و گوشه‌هاي اين حوالي، سرماي غريب‌كش بيابان و كوه و دره را ندارد، سرپناه و نوانخانه، بخشي از جغرافياي همين مناطقند، محتويات سطل‌هاي زباله كه براي كارتن‌خواب، حكم قلك را دارد، در اين مناطق رنگارنگ‌تر است و هميشه در بساط مغازه‌دارهاي اين مسيرها، تكه نان اضافه‌اي، اسكناس بي‌صاحبي و يك استكان چاي نطلبيده‌اي پيدا مي‌شود كه كارتن‌خواب را به فردا اميدوار كند. چند سال قبل، حجم غذايي كه در برخي مراكز تجمع كارتن‌خواب‌ها در خيابان‌هاي مركز و جنوب تهران توزيع مي‌شد، چنان زياد بود كه حاميان كارتن‌خواب‌ها ناچار به برنامه‌ريزي و نوبت‌بندي براي پخش غذا شدند. اقبال كارتن‌خواب ساكن در خيابان‌هاي مركزي، غربي، جنوبي و شرقي شهر نسبت به همتايانش كه به بيابان‌ها و كوه‌هاي اطراف تهران پناه برده‌اند، حتي از نظر قرار گرفتن در مسير بهبودي و ترك، خيلي بيشتر است در حالي كه كارتن‌خواب دره فرحزاد و ارتفاعات شمال و گردنه جنوب شرق يا بيابان‌هاي جنوب غرب تهران، اصلا ديده نمي‌شود كه از مرحمت مردم نصيبي داشته باشد و در واقع، جسمي است كه فقط براي مصرف مواد زنده مانده است. آرش، يكي از بهبوديافته‌هايي كه كارتن‌خوابي را از پارك «شيان» شروع كرده بود و به دره فرحزاد رسيده بود، درباره بعضي از مردها و زن‌هاي ساكن دره تعبير عجيبي داشت: «توي كثافت دره انگار نشست كرده بودن. پير نبودن ولي دره پيرشون كرده بود. بعضي‌هاشون نصف عمرشون توي دره سپري شده بود و فروشنده‌ها يادشون مي‌اومد كه اينا سال‌هاست از دره بيرون نرفتن. بعضي‌هاشون همون جا مي‌مردن و چون حضورشون فراموش شده بود، حتي مردنشون هم به چشم نمي‌اومد.»

از نگاه خود كارتن‌خواب‌ها هم، بدبخت‌ترين‌هاي‌شان آنهايي هستند كه در انتهاي مسير اعتياد، كارشان به دره و ارتفاعات فرحزاد، گردنه‌هاي جنوب شرق يا بيابان‌هاي جنوب غرب تهران مي‌كشد؛ نقاطي بسيار دور از ديد، دور از غذا، دور از هرگونه كمك و حمايت و بسيار نزديك‌تر به مرگ. اين بدبخت‌ترين‌ها اما، همان معناي زندگي مواد فروشند كه هر صبح يا ظهر يا شب (بسته به اينكه كدام نوبت گردش پاتوق را اجاره كرده باشد) در بدترين شرايط جوي و در سردترين يا گرم‌ترين ساعات شبانه‌روز، راهي پاتوق مي‌شود و حتي بدبياري‌هايي مثل زمين‌گير شدن در كنار مشتريانش به دليل بارش برف يا كمين مامور را به جان مي‌خرد، چون اين گروه از كارتن‌خواب‌ها؛ همين‌هايي كه اسير ابديت نشئگي شده‌اند، مخلص‌ترين مشتريانش هستند و شايد به دليل همين بقاي پاياپاي است كه موادفروش پاتوق [ الف [ هفته قبل مي‌خواست جنازه كارتن‌خواب يخ‌زده يا جان داده از نشئگي، حتما به سر گذر برسد كه حتما به خاك سپرده شود و روي زمين نماند.

يكي از حاميان كارتن‌خواب‌ها كه حدود 20 سال در پاتوق‌هاي معروف و قديمي دره فرحزاد چرخيده بود برايم تعريف مي‌كرد: «سال 84 يا 85 براي اولين‌بار رفتم دره فرحزاد. اون موقع، دره 6 تا پاتوق مهم داشت و حدود 150 نفر ساكن اين پاتوقا بودن. بعد از چند هفته، گشت هر روزه در پاتوقاي دره فرحزاد راه انداختم و به كارتن‌خوابا متادون مي‌دادم. اون موقع، هر صاحب پاتوق بابت اجاره ماهانه هر نوبت صبح يا ظهر يا شب، بايد 100 تا 150 ميليون تومن به صاحب اصلي پول مي‌داد. من در عمرم قمه و قداره و شمشير نديده بودم ولي همون روزاي اول، چوبداراي چند تا پاتوق، من رو با قمه و قداره و شمشير تهديد كردن و گفتن بايد پخش متادون رو جمع كني. 10 روز بعد از اينكه گشت رو راه انداختم، يك روز بعدازظهر كه از كف دره بالا مي‌اومدم، دو تا قاچاقچي، اسلحه گذاشتن كنار گوشم و گفتن اگه فردا بياي اينجا سريع مي‌زنيمت و بايد توزيع متادون رو جمع كني. من رفتم كلانتري منطقه. فردا مامور اومد و محوطه رو دوره كرد. اوني كه روز قبل براي من اسلحه كشيده بود، جلوي چشمم ايستاده بود. سرهنگ كلانتري از من پرسيد كدوم يكيشون اسلحه كشيد؟ گفتم هيچ كدوم اينا نبودن .... ارتباط من و صاحبان پاتوقا، به جايي رسيد كه صاحب پاتوق به من تلفن مي‌زد مي‌گفت بيا از بچه‌هاي پاتوقم تست ايدز بگير و پاتوق رو براي من و تيم سيارم قُرق مي‌كرد كه بريم به كارتن‌خوابا خدمات درمان و غذا و لباس بديم و هر ماه حداقل 3 يا 4 بار به پاتوقا مي‌رفتم و اگه كسي مي‌خواست ترك كنه بهش كمك مي‌كردم و اگه يك نفر توي پاتوق مريض مي‌شد يا اوردوز مي‌كرد، همون صاحب پاتوق كه برام اسلحه كشيد، پيك مي‌فرستاد و به من خبر مي‌داد كه كمك ببرم. شباي برفي، با تيم سيار مي‌رفتم توي پاتوقا و به كارتن‌خوابا شال گردن و كلاه و لباس گرم و پتو مي‌دادم. يكي از همين شباي برفي كه رفتم توي پاتوق، يكي من رو از پشت گرفت و كشوند تا مقر استتار صاحب پاتوق. نور كه روي صورتم افتاد و صاحب پاتوق من رو شناخت، كلي عذرخواهي كرد و گفت فكر كردم ماموره....»

درويش، يك مرد درشت هيكل است و موقع راه رفتن ، پاي راستش مي‌لنگد. آخرين باري كه ديدمش، سوار بر موتورش از ميدان هفت‌تير رد مي‌شد. درويش در دوره اعتيادش، در دامنه كوه‌هاي شرق تهران، سوراخي كنده بود و روز و شب در آن سوراخ به سر مي‌برد. بعد از پيوستن به «طلوع بي‌نشان‌ها» هم چند بار لغزيد، اما چهره الانش، سجل پاكي چند ساله است. صبح چهارشنبه هفته قبل، بعد از صحبت با فرشته، به درويش تلفن زدم.

«يك شبي كه برف مي‌اومد، از كوه بالا رفتم و ديدم نمِ ديواره كوه باعث شده اون سوراخي كه كنده بودم ريزش كنه. سوراخي بود با عمق دو متر در ارتفاع 150 متري كوه. از كوه اومدم پايين در حالي كه ديگه جايي براي پناه گرفتن نداشتم. همين‌طور كه مي‌اومدم، مواد كشيدم و نشئه شدم و نيمه مسير، افتادم و كم‌كم رفتم توي چرت و خوابم برد. چند ساعت بعد، چشمم رو باز كردم و از رنگ سفيد آسمون حدس زدم بايد حدود 3 يا 4 صبح باشه. اطرافم رو نگاه كردم و ديدم زمين از برف سفيد شده و برف روي من رو هم پوشونده و فقط زمين زير تنم برف نبود. از ترس، از جا بلند نشدم ولي وقتي خواستم پاهام رو حركت بدم، متوجه شدم كه بدنم از سرما بي‌حس شده. بقيه موادي كه داشتم رو همون‌طور در حالت خوابيده مصرف كردم و دوباره رفتم توي چرت نشئگي. حوالي 6 و نيم صبح، ماموراي شهرداري اون منطقه كه براي كمك به كارتن‌خوابا اومده بودن، من رو هم با خودشون بردن ولي من ديگه قدرت راه رفتن نداشتم، چون پاي راستم خشك شده بود. وقتي ما رو به يك زيرزمين توي ميدون شوش بردن، من فقط از درد يخ‌زدگي پام فرياد مي‌زدم و كمك مي‌خواستم. اون شب، سرما به استخونام نفوذ كرد و براي هميشه توي استخونام موند.»

درويش اوايل دهه 1380 از سرما لنگ شد؛ همان سالي كه چند كارتن‌خواب در خيابان‌هاي تهران از سرما يخ ‌زدند و از يخ‌زدگي مردند. آنها، دوستان درويش بودند.

«به مردم بگو، اگه توي خونه‌شون يك پتوي نازك يا حتي يك كاپشن پاره دارن، به آدماي آسمون خواب ببخشن تا مثل من توي سرما ناقص نشن ...»

اكبر رجبي؛ مدير جمعيت خيريه «طلوع بي‌نشان‌ها» صدها هميار ثابت و غيرثابت دارد در كنار صدها زن و مرد بهبوديافته مثل امير و آرش و درويش. هميارهاي اكبر، هم زمستان‌هاي كارتن‌خوابي را ديده‌اند و هم تابستانش را. از اكبر پرسيدم كه يك كارتن‌خواب گرسنه در سرماي كوه و دره فرحزاد چطور زنده مي‌ماند و اكبر مي‌گفت: «براي بچه‌هاي دره و كوه فرحزاد متاسفانه نميشه كار خيلي زيادي انجام داد شايد جز يك ظرف غذا با يك اميد نيمه كاره. كارتن‌خوابي كه تنهاست و نااميده و بي‌پناه و مريضه، توي اين سرما شايد با ديدن چراغاي روشن شهر و خونه‌ها يا شايد با ديدن يك لبخند، به دلش اميد برسه و زنده بمونه. راستش من به سختي كشيدن كارتن‌خواب توي اين برف و سرما فكر نمي‌كنم. من به اون آدمايي فكر مي‌كنم كه كارتن‌خواب رو و تلاشش براي زنده موندن توي اين سرما رو مي‌بينن...»

زمستان 1393، به واسطه توصيه يك دوست، يك موادفروش به نام هومن (نام مستعار) به من اعتماد كرد و به مدت سه ماه، هر نقطه از شهر كه مي‌رفت، من را هم با خودش مي‌برد. هومن، ورزشكار (كشتي‌گير) و بسيار مذهبي بود طوري كه از زن بي‌حجاب رو برمي‌گرداند و خودش را از شنيدن آواز زن منع كرده بود. زماني كه با هومن آشنا شدم، درگير فروختن خانه‌هايش در خيابان‌هاي كميل و مختاري و تهرانپارس بود و دنبال زن كارتن‌خواب گمشده‌اي به نام ليلا مي‌گشت كه براي ترك اعتياد به كمپ بفرستد و براي هميشه از ايران برود. هومن صاحب چند پاتوق در بزرگراه آزادگان بود و هميشه در صندوق عقب پرايدش، نيم كيلو هرويين براي زنان كارتن‌خواب داشت تا آنها براي خرج اعتيادشان تن‌فروشي نكنند. در گشت‌هاي شبانه با هومن بود كه با چوبدارهاي مسلح پاتوق‌ها آشنا شدم؛ وقتي به پاتوق بيابان‌هاي يافت‌آباد رفتيم و در فاصله چند متري پاتوق، هومن انگشت اشاره را گرفت به سمت تپه مجاور و چوبدار را نشان داد كه كُلتش را رو به ماه و آسمان نشانه رفته بود و اطراف را مي‌پاييد و وقتي به پاتوق‌هاي بزرگراه آزادگان مي‌رفتيم و چوبدارهايي كه كلاش به شانه انداخته بودند، به هومن گزارش كار مي‌دادند. من و هومن، تحويل سال 1394 را كنار كارتن‌خواب‌هاي «قَمير» بوديم؛ قمير، دالان‌هاي تو در توي كوره آجرپزي است؛ همان فضاي مسقف دور تا دور كوره براي پختن خشت خام. تا چند سال قبل كه كوره‌هاي متروكه بزرگراه آزادگان تخريب نشده بود، قميرهاي متعفن از زباله، پناهگاه تعداد زيادي از كارتن‌خواب‌ها در فصل زمستان و شب‌هاي سرد سال بود. هومن، روز قبل از تحويل سال 94، به يك حمام عمومي نزديك كوره‌ها، پول داده بود تا هر كدام از كارتن‌خواب‌هاي قمير مايل باشند، به حمام بروند و يك آرايشگر با خودش به محوطه كوره‌ها برده بود كه سر و صورت كارتن‌خواب‌ها را اصلاح كند. زمان تحويل سال 1394 حدود 2 و ربع بامداد بود و از يك ساعت پيش از آن، با كمك كارتن‌خواب‌ها سفره يك‌بار مصرفي كه همراه داشتيم، كف قمير پهن كرديم و گلدان لاله‌اي كه هومن آورده بود و يك جعبه شيريني و قرآني كه يكي از كارتن‌خواب‌ها در جيب پيراهنش داشت را روي سفره گذاشتيم و نيم ساعتي قبل از پايان سال، هومن رفت در حفره‌هاي تاريك قمير سرك كشيد و همه را صدا زد كه بيايند و كنار سفره بنشينند؛ بعضي از كارتن‌خواب‌ها در چرت خماري و نشئگي بودند و نيامدند. حسين؛ كارتن‌خواب فلجي كه قول داده بود صبح فردا با هومن برود براي ترك، به دليلي نامعلوم قهر كرده بود و حاضر نشد از توده پشم شيشه‌اي كه همزمان، لحاف و زيراندازش بود، جدا شود. سه، چهار نفري آمدند و كنار ما نشستند و هومن كه حافظ قرآن بود، چند آيه و دعاي تحويل سال خواند و سال نو شد، اما من از اينها هيچ چيز يادم نيست، چون در همه آن دقيقه‌ها، نگاهم دوخته شده بود به صورت كارتن‌خواب‌ها و اينكه به وقت پايان و آغاز يك سال ديگر، خطوط صورت‌شان چطور و با چه زاويه‌اي جابه‌جا مي‌شود؛ يك نفر گريه كرد، يكي گفت « خدا خيرتون بده كه به ياد ما بودين». يكي چرت مي‌زد و شيريني نيم خورده از دستش افتاد روي زمين و همان تكه‌اي كه در دهان داشت را هم نمي‌جويد، يكي دورتر از من، لب‌هايش تكان مي‌خورد و فكر كردم دعا مي‌خواند، جابه‌جا شدم و نزديك‌تر نشستم و شنيدم كه چند كلمه بسيار ركيك را مثل ورد پشت سر هم تكرار مي‌كرد... از قمير كه بيرون آمديم، آسمان رنگ عوض كرده بود. هومن ماشين را كه روشن كرد، گفت «ميشه اصلا حرف نزنيم؟» 7 صبح كه از ماشين هومن پياده شدم، فقط دو جمله قبل از خداحافظي گفت «مي‌دوني بزرگ‌ترين درد اين بچه‌ها چيه؟ اينا به كارتن‌خوابي معتاد ميشن.»

اين حرف هومن را دو سال بعد فهميدم در مواجهه با سه تصوير در ظاهر متفاوت اما در معنا، واحد؛ نيمه شب زمستاني و سرد سال 95، در گرمخانه خاوران، پسري كه هيچ سرپناهي نداشت و تمام دندان‌هايش به دليل اعتياد ريخته بود و يك دست دندان مصنوعي، كمك مي‌كرد آرواره‌هايش شكلي نسبتا طبيعي داشته باشد و در چرت خماري جمله‌هايش مي‌شكست، گفت كه براي زنده ماندن در سرماي زمستان، هرويين مي‌كشد و از اين سر شهر تا آن سر شهر راه مي‌رود تا يخ نزند. فرداي آن شب، با سعيد؛ مرد كارتن‌خوابي از ساكنان همان گرمخانه، به مدت 12 ساعت (7 صبح تا 7 شب) در خيابان‌هاي جنوب شرق تهران راه رفتم تا او سطل‌هاي زباله را بجورد و لابه‌لاي جمع كردن آشغال‌هاي قابل فروش و تقريبا هر دو ساعت يك‌بار، هرويين بكشد و از زير و روي زندگي‌اش بگويد و من شاهد برش بسيار كوچكي از سبك زندگي كارتن‌خوابي باشم. سعيد دو، سه لايه لباس پوشيده بود و از فرط لاغري، هيچ كمربندي برايش اندازه نبود و كمر شلوارش را با بند پوتين بسته بود. براي گرم كردن دست‌هايش به وقت فندك كشيدن زير زرورق و گرد خاكستري، چند تكه از لباس‌هاي داخل كوله‌پشتي‌اش را آتش زد و بعد از هر نوبتِ دود، ادراك زمان و مكان را از دست مي‌داد و در يكي از همين دفعات نشئگي بود كه بطري نوشابه نيم خورده را از سطل زباله بيرون آورد و يك نفس سر كشيد. چند روز بعد، وقتي چوبدار پاتوق «گردنه تنباكو» بعد از بازرسي بدني اجازه داد داخل گردنه بروم، جلوي ديوار كارخانه بتن، صفي از مردان يك درميان خمار و نشئه ديدم كه ژنده‌پوش و لرزان از سرما و با پلك و دهان نيمه باز، در برزخ ميان مردن و زنده ماندن گير افتاده بودند. تنها ماده غذايي در اين معروف‌ترين پاتوق تهران، چاي و بيسكويت بود، اما پايپ و زرورق مرد چاي‌فروش، مشتري بيشتري داشت و اهل پاتوق ، حاضر بودند گرسنگي بكشند اما بابت خريد جُرم (مواد - هرويين) به پيسي نيفتند .

حامي كارتن‌خواب‌هاي دره فرحزاد مي‌گفت: «من در همه سال‌هايي كه براي بچه‌هاي دره و پاتوقاي كوه فرحزاد كار كردم، شاهد بودم كه كارتن‌خوابا چقدر بابت گرسنگي و سرماي هوا در رنج بودن. من شاهد بودم كه به خاطر سرما، خودشون رو زير زباله‌ها پنهان مي‌كردن، اما حاضر نبودن به گرمخونه يا سرپناه شبانه برن. زمستون و در ايام سرد كه معمولا آتيش روشن مي‌كردن، وقتي نشئه مي‌شدن، توي همون چرت بي‌حواسي، توي آتيش مي‌افتادن و دست و پاشون مي‌سوخت. اين بچه‌ها معمولا بعد از مصرف مواد، قرص مي‌خوردن كه شدت نشئگي‌شون بيشتر بشه و مثلا 15 تا قرص [...] مي‌خوردن كه به خواب كما برن. يادمه كه يكي از كارتن‌خواباي كوه، از قوزك تا زانوش طوري عفونت كرده بود كه پا در واقع پوسيده بود. يكي از اين بچه‌ها وقتي نشئه شده بود، طوري توي چرت رفته بود كه وقتي موش، ساق پاش رو خورد هم متوجه نشد تا وقتي رفقاش نجاتش دادن. دره فرحزاد و كوه اطرافش، بدترين پاتوقاي تهران براي كارتن‌خوابه چون كارتن‌خواب، هميشه گرسنه و دچار سوءتغذيه است و بالا و پايين رفتن از دره و كوه، انرژي زيادي از اين بچه‌ها مي‌گيره و زمستونا، وضع بچه‌هايي كه توي كوه مي‌مونن خيلي بدتر ميشه. اين بچه‌ها، آدماي مهربون و دلسوزي بودن، بينشون وكيل دادگستري داشتيم، مهندس صنايع، بازاري، مهندس مكانيك، مهندس صنايع غذايي داشتيم...»

محمدصادق شيرازي؛ درمانگر اعتياد و از حاميان كارتن‌خواب‌ها مي‌گفت كه «كارتن‌خوابي» سبك غريبي از زندگي است كه ما هيچ دركي از آن نداريم و به همين دليل تعجب مي‌كنيم كه چرا زن و مرد كارتن‌خواب، لرزيدن در سرماي زمستان را به پناه گرفتن در گرمخانه و سرپناه شبانه ترجيح مي‌دهند. شيرازي مي‌گفت اعتياد به مواد، چنان تخريبي در ادراك و حواس ايجاد مي‌كند كه مرد و زن كارتن‌خواب، از جسميت خودشان هم بي‌خود مي‌شوند.

«يك انسان عادي، وقتي در محيط بيرون احساس سرما داره، دنبال جايي مي‌گرده كه پناه بگيره و يك نوشيدني گرم بخوره، چون احساس سرما، يك هشدار بقاست تا فرد تلاش كنه كه زنده بمونه ولي مرد و زن كارتن‌خواب با مصرف مواد و در فاز نشئگي، دچار اختلال حواس نسبت به محيط پيرامون ميشن و درك واكنش كه در واقع، شرط لازم براي بقاست رو از دست ميدن و مرگ بر اثر يخ‌زدگي و سرماي هوا دقيقا در همين زمان‌ها اتفاق مي‌افته و بنابراين، مصرف هرويين يا هر جور مواد، نمي‌تونه مانع يخ‌زدگي از سرما بشه. البته يخ‌زدگي تنها عامل مرگ كارتن‌خوابا نيست. اين بچه‌ها معمولا گرسنه‌ان و سيستم ايمني بسيار ضعيفي دارن و به همين دليل، علاوه بر اوردوز، انواع بيماري‌ها زندگيشون رو تهديد مي‌كنه. ميانگين عمر فرد مصرف‌كننده مواد از آدم عادي پايين‌تره و كارتن‌خوابا خيلي خيلي زودتر مي‌ميرن. مصرف‌كننده مواد، وقتي به مرحله كارتن‌خوابي مي‌رسه، رژيم غذاييش بهتر نخواهد شد بلكه ناچاره كه هر چه پول داره براي خريد مواد خرج كنه، چون از طبقه اقتصاديش سقوط كرده. براي مرد يا زن كارتن‌خواب، دستور اول مغز، پيدا كردن مواده و بنابراين، احساس سرما و گرما و سير شدن و هرجور رفاه و آسايش، به اولويت آخر تبديل ميشه و متاسفانه، مصرف‌كننده‌اي كه به كارتن‌خوابي مي‌رسه تا 75 درصد احتمال بهبوديش كمتر ميشه. برخلاف تصور ما، كارتن‌خواب به هيچ‌وجه به يك روز زندگي بيشتر فكر نمي‌كنه، كارتن‌خواب فقط به اين فكر مي‌كنه كه يك روز كمتر خمار باشه. كارتن‌خوابي، مبادلات و ملزوماتي داره كه براي ما قابل باور نيست ولي كارتن‌خوابا باورش كردن.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون