تأملي در غياب غمي جاودان در ادب فارسي
كمپيدايي «مرگ ِ مادران» در ادبيات ايران
درحالي كه ادبيات مغرب زمين در قرن بيستم آثار مهمي با درونمايه «مادر و فرزندي» خلق كرده است
فرهاد طاهري
امروز خبر تلخ درگذشت «دو مادر» را شنيدم. مادر دوست عزيزم دكتر شادرو منش (استاد گروه ادبيات فارسي دانشگاه خوارزمي) و مادر خانواده گرامي ذاكري در ساداتمحله رامسر. پيوند دوستيام با هر دو دوست، پيشينهاي بسيار پيشين دارد. متعلق به روزگار جواني و دانشجويي است. خبر درگذشت مادرِ هر يك از دوستانم، يادآورِ خوش يادها و غم يادهاي گذشتِ حسرتانگيز عمر است. غير از آن، خبر درگذشت هر مادري در نظرم تلخ است. تصوير اين هر دو مادر نيز اكنون، روشن در ديده و خاطرم مانده است. يكي نشسته بر صندلي در برابر من، نوروزي در منزلِ دكتر مسعود جعفري و آن ديگري، بيرمق و بيمار بر تخت و دريغگوي رفتن ِ همسر بردبار و آرام خود، زندهياد ذاكري؛ آموزگاري خوش دل و بسيار زلال، چون چشمهها و رودهاي بيقرار ييلاق جواهرده و سلمل كه مأوا و خلوتكده محبوبش بود. هر دو مادر، از زنان سنتي بودند، چون آنان هم اصيل، پرتوان، بيتوقع و بيادعا و فروتن و بيترديد گرهگشا و كار بلد در چم و خم زندگي. دقيقا مانند حضور حيرتانگيز و پرجاذبه «آجر» در معماري دوره ايلخاني و مغول و قاجار و رضاشاه. «آجر»، در عين سادگي و بينقش نگاري، در بناهاي اين دورهها، تمام ِ «بار و شگردهاي دشوار و سنگين» طرح و پي و پيكره بناها را به دوش كشيده و متحمل شده و بسيار جذاب هم در چشمهاي نظارهكنندگان خود نشسته است. مادران سنتي نيز اينگونه بودند. تمام وظيفه توان فرساي اداره امور اندروني نهاد خانواده و تربيت فرزندان را به عهده داشتند. بعد از سر وسامان يافتن هر يك از فرزندان و تشكيل خانوادههاي خُرد در ذيل خانوادههاي گسترده، نيز باز مادران، كه ديگر مادر بزرگان شده بودند، از سايه حمايت دلپذير و دلگرمكننده و دستگيري بيمنت و بيهياهوي خود دريغ نميورزيدند. مداومت در توجه، برخورداري از دركي عميق در مقوله تربيت فرزندان، حاصلي بسيار رضايتبخش براي جامعه گذشته ما در برداشته است. آنان درصدد بودند «انسان» تربيت كنند و نه دانشآموزان مدرسه تيز هوشان يا دانشجويان رتبههاي برتر كنكور
يا كسبكنندگان جوايز مسابقات بينالمللي!! بر همه امورِ تربيت نظارت ميكردند و هنگام خطا و خلاف آمد رفتار، حتما درصدد اصلاح ميكوشيدند. از حرف زدن با لقمه غذا در دهان و مسواك زدن در حضور ديگران گرفته تا خالي كردن آب بيني با دستمال كاغذي در موقع غذا خوردن در جمع، بيمبالاتي و شلختگي در لباس پوشيدن، بياعتنايي به «وقت و قرار»، مسووليتپذيري در برابر خانواده و جامعه، ادب و نزاكت هنگام سخن گفتن و راه رفتن، ايستادن در صفهاي نانوايي و اتوبوس و دهها مسائل ديگر ريز و درشت تربيتي، همواره در تيررس چشم تيزبين آنان بود. بيآنكه كمترين ادعايي يا سوادي نيز در علم تعليم و تربيت داشته باشند. بسياريشان هم چون مادر خودم حتي خواندن و نوشتن هم نميدانستند. وقتي حاصل تربيت آنان را با تربيتشدگان امروز خود مقايسه ميكنيم جز حيرت از فاجعهاي كه به بار آوردهايم احساسي ديگر سراغ انسان نميآيد. من از كليت رفتار تربيتشدگان امروز و شيوه غالب سلوكِ جوانان اين روزگار كه هر روز بارها چشمههاي بسيار آن را در اطراف خود و در معابر و مترو و كلاس و دانشگاه و... به چشم ميبينم حرف ميزنم. كاري به نوادر و استثناها يا اقليتي از آنان ندارم. همچنين مسووليت تمام اين مصيبتِ ناپيداكران پوكي، بيمسووليتي، پرتوقعي، بينزاكتي و ابتذال، طلبكاري پايانناپذير، كتاب نخواني و دهها صفات ريز و درشت زشت را هم فقط متوجه مادران و نهاد خانواده نميدانم. آموزش و پرورش، رسانههاي مجازي، شبكههاي اجتماعي و... هر يك به قدر خود در اين زمينهها كوشا بودهاند، اما مرگ چنين مادراني غير از آنكه از دست رفتن سرمايههاي بيجايگزين فرهنگي و اجتماعي است -و از اين لحاظ واقعا تأسفانگيز است- معناي واقعي و ملموس «مرگ» را هم به انسان مي فهماند. فكر كنم هر كس معناي واقعي مرگ را فقط با درگذشت «مادر» و پس از آن، با مرگ «پدر» متوجه ميشود. رويايي واقعي و ملموس هر انساني با مرگ، كه متوجه حضور مرگ ميشود، تنها در مواجهه با مرگ مادر و پدر است. ديگر مرگها، بيشتر خبر آورنده كوچ ديگران هستند. گويي ميشنويم كسي به سفر رفته است البته سفري بيبازگشت؛ اما در مرگ مادر، انسان هم به معناي زندگي عميقا ميانديشد و هم به معناي مرگ. گمان نميكنم، هيچ حادثهاي در زندگي چون مرگ مادر بتواند انسان را از روال عادي زيستن به در برد. بعد از مرگ مادر، گويي هم مسير زندگي و هم نگاه به زندگي عجيب دگرگون ميشود. از طرفي، مرگ مادر دقيقا مانند گسسته شدن رشته تسبيح است. بسياري از علقهها و علاقهها از هم ميگسلد. ديدارها و محبتهاي فاميلي و خانوادگي به بيجاني و كم جاني و گاه به نيستي ميانجامد. گويي مادر، رشته بسيار استوارِ اخلاق و معاشرت در هر خانواده است. ستوني است كه گويي تمام ملاحظات فاميلي و نسبتها و پيوندهاي قومي و خويشي بر آن استوار شده و بدان تكيه داده است. وقتي اين ستون فرو ميريزد همه آن تعلقات عاطفي هم از اساس سست ميشود وچندان نميپايد. اما نكته تأملانگيزتر آن است همين مادران كه با مرگ خود، در اساسِ زندگي فرزندان و رشتههاي خويشاوندي، چه بسا بسيار خدشه وارد ميكنند خود در زندگي، چندان توجهي به «زندگي خود» نداشتند. تمام زندگي آنان براي ديگران بود. مصداق تمام عيار و روشن «ديگرخواهي» بودند. من به ياد ندارم كه مادرم يا مادربزرگهايم در پي خوشي در زندگي براي خود بودند. نه از خريدن لباسي چندان خوشحال ميشدند و نه هديههاي زيبايي اگر به دستشان ميرسيد بدان تعلق خاطر مييافتند. معمولا همان را هم به فرزندان و اقوام نزديك در مناسبتهاي شادي و نوروز هديه ميدادند. حتي گاه فرصت و دل و دماغ خريدن جورابي تازه را هم نداشتند. صحنههايي از اين مادران، كه جورابهاي پاره خود را وصله ميزدند و ميدوختند، در همين لحظه كه اين سطرها را مينويسم در خاطرم ميگذرد. آن مادران هيچ توقعي از زندگي نداشتند و «مرگ» را هم فقط از آن همسايه نميدانستند. روايت دكتر اسلامي ندوشن در توصيف اين احوال مادر خود، نكتهآموز است:
«به طور كلي مادرم با مرگ انس خاصي يافته بود و هميشه آن را مدنظر نگاه ميداشت. اين، به سبب اعتقاد مذهبي و خصلت زاهدانهاي بود كه در او بود. دنيا را ارزنده به دل بستن نميدانست و همه حواسش در دنياي ديگر بود. گرايش عجيبي به نحوه زندگي راهبانه و حتي عسرت داشت و تنها فرزندانش و بعضي وابستگيهاي اجتنابناپذير زندگي، او را از روي بردن بيشتر به مرگ باز ميداشت. بارها به ما ميگفت كه اگر به خاطر شماها نبود زنده ماندن را نميخواستم. خالهام نيز كم و بيش همين گرايش به عزلت و تزهد را داشت، منتها او.... لااقل به مرگ اظهار انس نميكرد.» (روزها، جلد اول، ص۶٠)
اما در سويداي ذهن و خاطر اين مادران سنتي و عمدتا بيبهره از سواد و خواندن و مطالعه كردن، درباره حقيقت «زندگي و مرگ» واقعا چه ميگذشته است. پاسخش بسيار دشوار است. محمد قاضيِ مترجم، مادربزرگ خود را پيرزني مهربان ميدانست «كه مظهر غم و اندوه بود» (خاطرات يك مترجم، ص١٨) و سيمين بهبهاني پاسخ اين پرسش مرا درباره مادرش، كه از قضا نه زني سنتي و عامي كه از فعالان فرهنگي و اجتماعي دوران خود بود، اينگونه به قلم آورده است:
... مادرم در آستانه مرگ گويا شادمانه و شاكر نبود، زيرا در آخرين نفس گفته بود: يك عمر زجر كشيدم! نه، اين كلام ماقبل آخر او بود، زيرا پس از آن گفته بود: مواظب بچهها... نوههايش را سفارش كرده بود. (با مادرم همراه، ص٢٧٣)
«مرگ مادران»، غمي جاودان است كه بيترديد در نهاد خانواده و روابط اجتماعي بسيار تاثيرگذار است و اگر اين حادثه تلخ، بيگاه و زودهنگام نيز روي دهد در نظام تعليم و تربيت، خللهاي گاه جبرانناپذير وارد خواهد آورد كه آثار سوء آن در بسياري از مقولههاي فرهنگي و اجتماعي خود را خواهد نماياند. اما نكته تأملانگيز آن است كه چنين «پديده مهم عاطفي و تاثيرگذار» چرا در ادبيات معاصر ايران كمرنگ و ناپيداست. دوست فرزانهاي كه استاد ادبيات انگليسي است، ميگفت در ادبيات مغرب زمين در قرن بيستم، به ماهيت و موضوع «مادر و فرزندي» بسيار توجه شده و آثاري بسيار و گرانقدر نيز در تشريح و تحليل اين مقوله براساس مكاتب روانشناسي و نظريات ادبي به قلم آمده است. همچنين در زمينه سوكنگاري در فراق مادران درغرب نيز نمونههاي درخشاني ميتوان يافت. اما در ادبيات معاصر ايران، هرگاه سخن از «مادر و ياد او» ميرود جز انگشت شمار سرودهها ونوشتههايي در اين باب، مانند آثار شهريار و پروين اعتصامي و ايرج ميرزا و شاهرخ مسكوب و...، اثر چشمگير ديگري نميتوان سراغ گرفت. حتي بعضي محققاني كه در موضوع «سوكنگاري» بسيار نوشته و در اين زمينه صاحبنام شدهاند در «سوك مادر» خود حتي چند سطري ننوشته اند. بايد دراين زمينه تأمل كرد كه اصولا ملاك «سوك و فقدان» در نظر ادبا و نويسندگان ما چه بوده است؟ آيا صرفا «فرهيختگي» و «تلاشهاي علمي و فرهنگي» و درنهايت «غنابخشيدن» به ميراث ايران را بايد نخستين و آخرينِ سبب پذيرفتني و مشوق «سوك نگاري» دانست.
از آن آثار نادر سوكنامه مادران در ادبيات معاصر ايران همچنين ميتوان به روايت سيمين بهبهاني از «مرگ مادر» اشاره كرد. روايت سيمين در عين برخورداري از ويژگيهاي زبان خود او، از منظر «توصيف زنانه» به ماجرا نگريسته است:
«تلفني خبر درگذشت او را شنيدم... گوشي را برجا گذاشتم. ايستادم. اطراف را پاييدم. انگار ميخواستم بدانم كه آيا وجود دارم ودر خانه خود هستم و آنچه را شنيدهام حقيقت دارد يا نه. مشتي از موي سرم كه از لاي انگشتانم بيرون زده بود، همراه غلتيدن اشكي كه از گونههايم سرازير ميشد، يقينم داد كه آنچه شنيدهام بايد پذيرفته شود.بابد، بايد. خواه و ناخواه... دلهره رسيدن آن «خفته در تابوت» و ديدن پيكر بيجانش مرا به يك تكه يخ بدل كرده بود. بغض در گلويم با هر نفس همراه صيحهاي گلويم را خراش ميداد و بيرون ميآمد. انتظار چه قدر سخت بود... من قرآن مادرم راكه قبل از سفر به من سپرده بود و آن را خوب ميشناخت و محل آيات خاصرا به خاطر داشت، زير بغل گرفته و ميلرزيدم... سرانجام گفتند جنازه آمده است... به هر مصيبتي كه بود دنبال جنازه كه ميبردندش تا به آمبولانس بسپارند دويدم و قرآن مادر را روي تابوتش گذاشتم... در گورستان ابنبابويه به دنبال جنازه ميدويدم و ديوانهوار فرياد «لااله الاالله» سر ميدادم. پايم به نرده گوري گرفت و تمامقد به زمين افتادم و تيزي نرده، عضله پايم راستم را شكافت. حادثه مرا از ادامه باز نداشت، روپوش تابوت را پس زدند. صورت مادرم را ديدم. آرام، زيبا با پلكهاي روي هم افتاده، زير همان ابروهاي نازك كماني. قرآنِ او را روي سينهاش گذاشته بودند. در همان روزها سرودم:
سخن ديگر نگفتي، اي سخن پرداز خاموشم!
فراموشت نميكردم، چرا كردي فراموشم؟
مراسم... تمام شد به اين نتيجه رسيده بودم كه همه اين تظاهرات براي منفك شدن از ياد فاجعهاي است كه ما را ميگدازد. واقعا ديدارها، غمخواريها، نوازشها تسلاي خاطر است. مراسم عزاداري اگر براي مردگان بياثر باشد براي زندگان داروي غمهاست...»
(با مادرم همراه، ص۴٧۴ - ۴٧٨)
روايت ديگر، از قضا از آنِ كنشگري فرهنگي و كارآزموده عالم نشر وكتاب است، نه نويسنده يا شاعر. روايت عبدالرحيم جعفري، بنيانگذار انتشارات اميركبير در سوك مادر:
«... ناگهان خورشيد ميگيرد، دنيا تيره و تار ميشود، سرم گيج ميرود، در چاهي سرد و تار و بيبُن سقوط ميكنم، با مادرم. ديگر همهچيز تمام شده، دفتر به پايان رسيده، كتاب بسته شده... من به دنبال مادرم ميروم كه درنگ نميكند و به راه خود ميرود، ميرود تا دوكهاي پُرنخ از نخ را به كارفرما بدهد و دوك خالي بگيرد، بيچاره مادرم... آتش ميگيرم وقتي به تلخيهايي ميانديشم كه با او كرده بودم. اين تلخيها را صدها بار تلختر ميكنم و به خوردِ خود ميدهم، اما چه فايده، او ديگر رفته است و من ماندهام... تنهاي تنها و بيپناه... فرياد ميزنم، مينالم، ولي چه فايده... آنكه نبايد ميرفت رفته، آنچه نبايد ميشكست شكسته... او را به گورستان ابنبابويه ميبرند ومن به دنبالشان، به دنبال مادر، طبق معمول ِ دوران خُردي، آنگاه كه يكي دو دوك را روي سرم ميگرفتم و كمكش ميكردم... پيكر مادر را در گور ميگذارند و من خاك گور را برسر ميپاشم و زار ميزنم. مادر دارد ميرود، مادر را ميبرند. به روي مادر خاك ميريزند و من بر سرم خاك ميريزم... برميگرديم بيمادر...» (در جستوجوي صبح، مجلد اول، ص٢۶۶- ٢۶٨)
با همه آنچه گفته شد چارهاي براي هيچ كس، جز پذيرفتن اين غم و سازگاري با آن نيست. حرف پاياني اين قصه پرغصه را عبدالرحيم جعفري به شايستگي بيان كرده است:
«ولي سرانجام «زمان» به حمايت زندگي و زندگان پا در ميان مينهد و با امواج خود مرا ميبرد...» (ص٢۶٩)