عكس روي داشبورد، يهويي...
سروش صحت
راننده عكسي را روي داشبورد تاكسياش گذاشته بود، مرد و زن جواني كه يك دختربچه و يك پسربچه جلوي پايشان ايستاده بودند. در عكس همه لبخند ميزدند. عكس قديمي و رنگ و رورفته بود و معلوم بود كه مال 20 يا 30 سال قبل است. از راننده پرسيدم: «خودتونيد؟» راننده گفت: «بله.» گفتم: «خيلي خوبه.» راننده گفت: «زنم 10 سال پيش رفت و منو تنها گذاشت.» گفتم: «خدا رحمتشون كنه.» بعد براي اينكه چيزي گفته باشم، گفتم: «ولي بچهها حسابي بزرگ شدن.» راننده گفت: «بله.» گفتم: «پسرتون چي كار ميكنن؟» راننده گفت: «جنوبه، زياد از خودش خبري نميده.» لحن صداي راننده پر از غم بود. گفتم: «دخترتون اينجان؟» راننده گفت: «نه... خارجه... گاهي زنگ ميزنه، قيافهاش داره يادم ميره... فقط گاهي صداش هست.» به عكس نگاه كردم. راننده گفت: «نميدونم چرا اين عكس را گذاشتم اينجا... وقتي هيچ كدومشون ديگه نيستن.» بعد عكس را برداشت و از پنجره بيرون انداخت. گفتم: «اِ... چرا اينجوري كردين؟» راننده گفت: «براي اينكه رفتن، نيستن... براي اينكه تموم شد...» به راننده نگاه كردم ولي... راننده هم نبود. ترسيدم. داد زدم: «كجا رفتيد؟» دقيقتر نگاه كردم. تاكسي هم نبود. فرياد كشيدم: «كجايين؟ چي شده؟» صداي خودم را شنيدم ولي خودم هم نبودم. خواستم دوباره داد بزنم ولي اين بار ديگر صدايم هم...