روپوش قرمز، روپوش سفيد
كامبيز نوروزي
در همان هفتههاي اول جنگ در بهشت زهرا بودم. به جستوجو و تشييع يكي از آن پيكرها رفتم كه در خرمشهر افتاده بودند. آدمهايي اغلب بينام و بينشان. شايد خيلي از آنها تا آن روزهاي بيمروت سلاحي به دست نگرفته بودند. شايد حتي صداي گلوله و بمب و خمپاره را هم نشنيده بودند. حالا همانها سينه سپر كرده بودند. خاك داشت ميرفت. نميشد ايستاد و گذاشت تا غريبه بيايد و اين خاك را بتكاند. بايد خاك را به چشم او ميريختند. ايستادند. شايد خيلي از آنها براي بار اول بود كه اسلحهاي به دست ميگرفتند و نشانه ميرفتند يا خود نشانه لوله تفنگي ميشدند كه قرار بود سينه آنها را بشكافد.
دنبالش گشتم. خرمشهري بود. از خرمشهر آمده بود. هنوز خرمشهر نيفتاده بود آن روزها. به تالار غسالخانه رفتم. پوشيده از پيكرهاي شهيد. كمتر هيكل سالمي در آن تالار بزرگ ديده ميشد. هنوز اين جور كارها سامان نيافته بود در آن ايام. بر كف تالار، خيليها را ديدم كه از تن چيزي يا چيزهايي كم داشتند؛ سر، پا، دست و ...
يك سرگرد ارتش با روپوشي به تن كه قبلا سفيد بود و حالا به قرمزي ميزد و چكمه بلند لاستيكي به پا، در آن ميانه به هر سو ميرفت. كارش اين بود كه پيكرها را شناسايي كند و به كمك يكي، دو نفر ديگر، اگر شد، تكميل كند پيكر آنان را كه چيزي كم دارند و دست آخر آنان را كه نام دارند به صاحبانشان بسپارد و آنان را كه بينام بر زمين ماندهاند، به گمنامي سرد خاك. غير از من خيليهاي ديگر هم بودند هر يك به جستوجوي كسي. بعضي به انتظار يافتن عزيزي از آن ميانه معزا و بعضي فقط به تماشاي جلوه لخت و صريح و تندخوي مرگ كه حالا از اندام اين خيل آشنا خودنمايي ميكرد.
هر بدن كه براي تشييع آماده ميشد، اگر منتظراني داشت بر دوش ميگرفتند و ميبردند براي جاگرفتن ميان كارواني كه رد خون داشت. كم نبودند اما بدنهايي كه كسي منتظر آنها نبود. يا آنها كه بايد منتظر ميبودند، هنوز خبر نداشتند كه مسافرشان كجاست.
من مسافرم را گرفتم. تنها بود. نميشد تنها آن بدن را به دوش بگيرم. بايد كمك ميخواستم. پيش از آني كه از كسي ياري بخواهم، ديدم آن بدن از زمين بلند شد. دانستم كسي منتظر كسي نيست. همه منتظر همهاند.
آن بدن را كه در خاك كاشتيم، چند نفر شده بوديم. دو زن، چادر بر صورت كشيده، آرام بر خاك خيس اشك ميريختند. يكيشان نام آن بذر در خاك خوابيده را پرسيد. جلوتر از جواب من ديگري گفت چه فرقي دارد. دوباره چادر به صورت كشيدند و اشك ريختند.
به تالار غسالخانه بازميگردم. سرگرد با روپوشي قرمز پيكرها را تكميل و شناسايي ميكند. عطر و جلوه صريح و لخت مرگ در فضاي تالار خودنمايي ميكند.
چند روز بعد خرمشهر افتاد. آدمهايش ايستاده بودند.
گذشت... خرمشهر بلند شد... شهرها و دشتها و كوههاي ديگر هم كه افتاده بودند، بلند شدند... خيليها آمدند و رفتند... بوي آن تالار و هيكلهاي پاره خون گرفته اما...؟
حتما تا حالا سرگرد، آن روپوش را شسته است. روپوش سفيد كه باشد، سفيد سفيد، زيباتراست.