• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۳ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4217 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۳ آبان

چشم‌هاي شعله‌ور

جمال ميرصادقي

هر روز مي‌رفتم به ديدنش و هر بار مي‌گفتم: «زوده بري رفيق، زوده. من ديگه با كي شطرنج بازي كنم؟»ساعت‌هاي ملاقات سالن بيمارستان پر مي‌شد از هنرمند‌ها و دوست‌ها و مردم. نويسنده در بستر خوابيده بود. دوست مترجم او اولين كسي بود كه پيش او مي‌رفت و بيش از همه مي‌ماند. كروات زده بود و كت و شلوار اتو‌زده‌اش را پوشيده بود و صورتش را از بيخ تراشيده بود. اولين نفري بود كه به سالن مي‌آمد و آخرين نفري بود كه از سالن مي‌رفت. روز‌هايي كه به خانه نويسنده مي‌رفتم، مي‌آمد و كنار ما مي‌نشست و به رجزخواني‌هاي ما گوش مي‌داد. «بزرگان سيه مهره بازي كنند»

«دليران به زردي قناعت كنند»

مي‌خنديد و به مهره‌ها كه جابه‌جا مي‌شد، نگاه مي‌كرد.

«چرا نمي‌خواي ياد بگيري؟»

«ديگه حالش نيست. بايد تو زندون ياد مي‌گرفتم.»

نويسنده مي‌خنديد.

«مرد حسابي تو زندون هم كه مي‌گفتي حالش نيست. بيرون كه رفتيم ياد مي‌گيرم.»

«سخته؟»

«‌نه بابا، كاري نداره. بيا يادت بدم.»

«باشه، هفته ديگه.»

رجز مي‌خوانديم و مهره‌ها را به جلو و عقب مي‌رانديم. مي‌برديم و مي‌باختيم و داد‌مان بلند مي‌شد. دوست مترجم مي‌خنديد.

«اون‌جا هم براي هم رجز مي‌خوندن. وقتي مي‌باختن، از جا در‌ مي‌رفتن، يادشون مي‌رفت كجان.»

سرش به طرف او برمي‌گشت.

«يادته؟ چه روز‌هايي بود.»

نويسنده مي‌خنديد و دست به شانه او مي‌زد.

«چه قسر از دست‌شون در رفتي‌ها.»

سرش به طرف من بر مي‌گشت.

«مي‌خواستن رفيق ما رو هم تيربارون كنن.»

صدايش را توي گلو مي‌انداخت.

«مي‌خواستين كودتا كنين وطن‌فروش‌ها؟»

سيگاري آتش مي‌زد.

«اگه اعتراض‌هاي جهاني به كشتار‌ها نبود، آقاي مترجم ما هم الان نبود.» سيگار را از دست او گرفتم. چند روزي او را در بيمارستان خوابانده بودند. تنگ نفس گرفته بود.

«مي‌گفت اين سيگار داره منو مي‌كشه.»

پرستار‌ها مي‌آمدند و از جلو ما مي‌گذشتند. بلندگو دكتر‌ها را صدا مي‌زد. دكتر كه از اتاق او بيرون آمد، دورش را گرفتند. يكي پرسيد:

«دكتر حالش چطوره؟»

چهره دكتر به هم رفت و سرش را چند بار تكان داد و سوار آسانسور شد و رفت.

از راهرو بيرون آمدم و از ميان جمعيت گذشتم و به ته سالن پيش او رفتم. گوشه‌اي نشسته بود. خبرنگار‌ها دورش جمع شده بودند.

«استاد نمي‌رين ازش خداحافظي كنين؟»

سرش بالا آمد و به آنها خيره شد. دست‌هايش را تكان داد و چشم‌هايش شعله كشيد...

«خداحافظي برا چي؟»

نگاهش دوخته شد به جمعيتي كه توي سالن جمع شده بودند. دست‌هايش دوباره بالا رفت.

«رفيق من تسليم نمي‌شه.»

گره كروات سرخ رنگش را محكم‌‌تر كرد.

«بد‌تر از اينهاشو اون‌‌جا از سر گذرونده. داره مي‌جنگه، رفيق من تسليم ‌بشو نيست.»

نگاهش به جمعيت كه انبوه شده بود و سالن و بيرون سالن را پر كرده بود، خيره شد.

«من ميام اينجا كه خودم برش گردونم به خونه. تازه بناست شطرنج يادم بده.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون