بهترين خريد سال
اطهر كلانتري
چندتايي اتوبوس اومد و رفت. نه من عجله داشتم نه اونا جاي خالي. اتوبوسي اومد، خلوتتر از قبليها. پشت به سمت خانمها ايستادم و سرم تو گوشيم بود. سر يه ايستگاه يه دختري با سر و صداي «بهتو چه مگه مال باباته؟» سوار شد. راه باز كرد تو جمعيت -احتمالا- و اتوبوس سربالايي تجريشو ادامه داد. نرسيده به پاركوي همون صدا دوباره بلندتر از قبل گفت: «خانمهاي عزيز با عرض سلام و خسته نباشيد خدمتتون...۶تا دستمال نانو دارم فقط ۵تومن، پاككننده بدنه ماشين، داشبورد، تلويزيون پيسي و نوتبوك و كليه سطوح فقط و فقط ۵تومن...۶تا ۵تومن. (مكثي كرد) نبود؟ خب حالا ۵تا دستمال يزدي، رنگ ثابت، آبگيري فوقالعاده، بدون پرز، با ضمانت مادامالعمر و قرعهكشي بنز (مردم خنديدن) فقط...گوش كن...خانم سروصدا نكن ديگه! فقط و فقط ۵تومن. خانم بخر كه بهترين خريد سالته.» لحنش فروشنده دستمال يزدي نبود، كسي بود كه بُرد يماني رو پياده آورده بود و مفت خدا ميداد به خلايق. اونوقت خلايق؟ همه غرقه درياي جهل. برگشتم كه ببينم اين دلال بازار مكارهرو. نوبالغ پسركي بود با كلاه بافتني كه تا روي چشمش بود. ادامه داد: «نميخرين نه؟» به دختري كه اونور شيشه رو به من ايستاده بود، گفتم: «من جام امنه، معلوم نيست دفعه ديگه هم اينقدر ملايم خواهششو بگه. بخر!» نوبالغ پسرك صدا دورگه گفت: «نميخرين نه؟ ايشالا فيلترينگ رو بيشتر كنن تلگرام و واتسآپ و وايبر و ايمو و حتي سروش سه هفته قطع شه.» اينبار قسمت مردونه هم خنديدند. لالوي خندهها چندتا صداي جا افتاده آميني هم گفتن. نزديك ايستگاه پسرك مايوس گفت: «نميخرين؟ (چندتايي فروخته بود اما لابد نه در حدي كه انتظار داشت) اين همه خندوندمتون، مسلمونا يه دشتي برسونين منم يه خندهاي به لبم بماسه. (اتوبوس رسيد به ايستگاه) «دست علي همراهتون، لااقل دعا كنين بفروشم».