بار پنجم؛ سرباز حلبي و درياي آبي
شرمين نادري
در جاده ساحلي رمين، دهكده كوچك بلوچي با بچههاي كتابخانه بهار راه ميرويم، روبهرويمان درياست و پشت سرمان دهكده و جادههاي خاكي و خانههاي نيمهساخته و جاده خلوت ساحلي كه ميبردمان به سمت قشنگترين صخرههاي سياه دنيا.
بعد معصومه يكي از دختربچههايي كه از كتابخانه تا دريا با ما آمده، رو به من ميگويد: يك كتابي هم هست كه تويش آدمها خيلي راه ميروند.
ميگويم كدام قصه، چي بود و هر چي تعريف ميكند يادم نميآيد كدام قصه را ميگويد، بعد حديثه همان يكي كه روسري قشنگ بلوچي دارد، دستش را ميگذارد جلوي دهانش و يواشكي توي گوشم ميگويد معصومه دارد از خودش قصه در ميآورد.
اين را كه ميگويد همهشان ميخندند، دخترها و پسرهاي كوچك روستايي كه از بركت وجود كتابخانه قشنگ بهار، يك عالم كتاب خواندهاند و قصه دوست دارند. ميگويم خب قصه خودت را بگو، يكي بود يكي نبود، آدمها راه ميروند و بعد چه ميشوند، ميگويد مگر شما قصه نمينويسي شما بگو، من سرم را بالا ميكنم و ميبينم آخرين بارقههاي نورخورشيد دارد ميرقصد روي آبهاي درياي آبي و دلم براي شهر بيدرياي خودم تنگ ميشود.
ميگويم يك زني بود كه خيلي راه ميرفت، توي تهران، بعد هي از اين خيابان ميدويد به آن يكي و هي از كنار ماشينها و آدمها و مغازهها ميگذشت و اگر يك دريايي، مثل درياي شما در آخر آن خيابان بلندي كه اسمش وليعصر است، نشسته بود و مثل درياي شما خيلي پير و خيلي مهربان و قشنگ هم بود، ديگر چيزي نميخواست از اين دنيا.
بچهها چيزي نميگويند، گمانم قصه را دوست نداشتهاند، خيلي بيمزه بوده و هيچ عشق و هيچ جنگل و هيچ جنگي نداشته و به هيچ دردي نميخورده است.
بعد يكيشان كه اسمش ميمونه است، ميگويد آن قصه را شنيدي كه يك سرباز حلبي عاشق يك مجسمه مومي ميشود و بعد سرباز ميافتد توي آتش و دختر هم ميپرد كه نجاتش بدهد و دوتايي ميميرند و يك دانه قلب مومي ازشان توي آتش ميماند؟
ميگويم اين قصه هانس كريستن اندرسن است، يك نويسنده خيلي مشهوري كه براي بچهها كتابهاي قشنگي نوشته، دختر ميگويد بله، بلديم، مثل پري دريايي، ميگويم بله و ميپرسم خواندي، ميگويد آقاي بهار از روي گوشي برايم خواند، اما كتابش را نداريم، ميشود از تهران برايم بفرستي، ميگذاريم توي كتابخانه و هر كدام دلمان خواست ميخوانيم، البته دو تا بفرست كه يكي را خيلي نو نگه داريم براي بعد، ميگويم بعد كي ميشود، ميگويد بعد كه بزرگ شديم و خواستيم كتاب بنويسيم از رويش تمرين كنيم.
اين را كه ميگويد ميخندد و ميدود سمت دريا، يك جايي كنار صخرهها همه مينشينيم و قصه ميخوانيم و شعر ميخوانيم و حرف ميزنيم و يادمان ميرود از اينجا تا آن كتابفروشيهاي درندشت تهران كه كتاب پريهاي دريايي و سربازهاي حلبي و قلبهاي مومي را دارد و مشتري هم ندارند، خيلي راه است.