آكاردئون سواري
سارا ملكي
ايستگاه اتوبوس سر جاي هميشگياش بود، سر مطهري. از خيابان رد شدم و روي سكوي ايستگاه ايستادم. اتوبوس قرمز آكاردئوني آن دست چهارراه بود، پشت چراغ. نگاهش كردم. ميخواستم با نگاهم وادارش كنم زودتر حركت كند بيايد به سمت ايستگاه. نگاهم تاثيري نداشت اما ثانيههاي قرمز كه تمام شدند اتوبوس تكاني خورد و بالا و پايين شد و راه افتاد. آدمهاي توي اتوبوس براي آن وقت غروب زياد بودند اما تعدادشان آنقدر هم نبود كه بخواهم براي سوار شدن جا باز كنم. هر كسي مشغول به كاري بود و آن زن چادري كه چند نفر بالاتر از من ايستاده بود، چادرش را با گوشه دندان گرفته بود و به برگههاي توي دستش نگاه ميكرد. برگهها جواب آزمايش بودند. از نگاه زن ميشد خواند كه از نوشتههاي توي برگهها چيزي سر در نميآورد اما موضوعي مهم يا شايد نگرانكننده او را وادار ميكرد ناباورانه به نوشتههاي تو برگهها كه لابد فارسي هم نبودند نگاه كند و چيزي ناشناخته را بجويد. سرش را بالا گرفت و به زن كوتاه قامتي كه كنارش ايستاده بود و كيفي بزرگ روي شانهاش داشت نگاه كرد. برگهها را داد به زن برايش نگه دارد تا چادرش را درست كند. زن كوتاه قامت برگهها را گرفت و گفت:«ميخواي برات بخونمشون؟» منتظر جواب نماند و عينك مطالعهاي از توي كيف بزرگش بيرون آورد. عينكش را با حركت سريع دستها به سمت چشمانش برد و زن كه داشت چادرش را روي سرش جابهجا ميكرد، گفت كه بخواند. آزمايشها را به خاطر غدههايي داده بود كه چند وقت پيش متوجهشان شده بود. بعد رفته بود دكتر زنان. معلوم نبود غدهها چه هستند. داشت جواب آزمايش را ميبرد پيش همان دكتر زناني كه دستور آزمايش را نوشته و نگران بود كه «توي اين وضعيت» يك وقت غدهها به خاطر سرطان سينه نباشد. زن كه چشمانش از پشت شيشههاي عينك مطالعه درشتتر شده بود و مردمكهايش تندتند روي خطهاي آزمايش ميرفت و ميآمد، گفت «نه مشكلت جدي به نظر نمياد.» اما وقتي داشت برگهها را پس ميداد به او گفت محض اطمينان يك سري برود مركز تحقيقات سرطان. آدرس جايي توي بلوار كشاورز را به او داد. آدرس مركز سرطان را كه داد توي دلم خالي شد. برق نگاه زن چادري هم براي لحظهاي شكست. ولي خانم دكتر كوتاه قامت باز به او گفت كه نگران نباشد و شماره تلفنش را داد به زن كه با او تماس بگيرد و او را در جريان نظر دكتر زنان بگذارد. خانم دكتر ايستگاه بعد پياده ميشد و زن چادري كه بايد تا پاركوي توي اتوبوس ميماند، تشكرهايش پايان نداشت. من هم بايد پياده ميشدم. پشت سر خانم دكتر كوتاه قامت رفتم، ايستادم دم در جلويي اتوبوس. غدهها و سرطان سينه و اميدواري و نااميدي تمام ذهنم را پر كرده بود و به نقش و نگار روسري خانم دكتري خيره شده بودم كه آنقدر خوب توانسته بود مسير آزمايشگاه تا مطب را براي زني كه نگراني سرطان رهايش نميكند، كوتاه كند. آن شب عجيب بود. حال راننده اتوبوس هم خوب نبود. راننده مرد ميانسالي بود با پيرهن آبي روشن شركت واحد. داشت با موبايلش صحبت ميكرد و به كسي كه آن طرف خط بود، ميگفت سرماي بدي خورده. صدايش هم گرفته بود اما بايد تا آخر شيفتش مسافرها را در خط ويژه خيابان وليعصر جابهجا ميكرد. صحبتهايش كه تمام شد، توي ايستگاه نگه داشت. درها با آهي بلند باز شدند و بادي خنك آمد تو. پشت سر من دختري بود كه او هم ميخواست پياده شود. قبل از پياده شدن دو بسته كوچك دمنوش گياهي از كولهپشتياش بيرون آورد و گرفت سمت راننده. گفت«براي سرماخوردگي خوبه» و پشت سر من از اتوبوس پياده شد. روي سكوي ايستگاه ايستادم و دور شدن اتوبوس آكاردئوني را در ميان رديف درختهاي چنار نگاه كردم. انگار از آكاردئونهايش واقعا صدايي ميآمد، چيزي شبيه موسيقي يك آكاردئوننواز دورهگرد.