سفر
سروش صحت
آمدهام سفر. اينجا يك دشت وسيع است. ته دشت رشته كوههايي بلند، زمين را به آسمان رسانده است. دورتادور را نگاه ميكنم، فقط زمين است و كوه و آسمان و خبري از تاكسي و مسافر و خيابان نيست. تنها صدايي كه ميشنوم، صداي سكوت است و باد. روي زمين دراز كشيدم و با خودم فكر كردم، حالا كه از تاكسي و تاكسيسواري خبري نيست، چه بنويسم؟ صداي ماشيني از دور آمد. سرم را بلند كردم، آن ته، نزديك دامنه كوه يك تاكسي ايستاده بود. راننده و چهار مسافر تاكسي با هم حرف ميزدند. انگار خودشان را رسانده بودند تا بگويند و من بنويسم. نگاه كردم... چقدر تاكسي در مقابل اين دشت و كوه و آسمان كوچك بود و چقدر صداها دور بود. حال اينكه خودم را به تاكسي و سرنشينان آن برسانم و به حرفهايي كه ميدانستم چيست، برسانم را نداشتم. دوباره دراز كشيدم و به كوه و آسمان نگاه كردم...