رسول آباديان
قباد آذرآيين را ميتوان يكي از نويسندگان جدي در دوران ما معرفي كرد. نويسندهاي با سابقهاي 40 ساله در ادبيات داستاني. حال و هواي داستانهاي اين نويسنده، بيشتر بر مناطق جنوبي و نفتخيز كشور متمركز است. تلفيق روايت فقر در سرمايهدارترين نقطه ايران همچنين تكيه بر ادبيات بومي از ويژگيهاي آثار اوست. آذرآيين در اين گفتوگو از نوع نگاهش به مرزبنديهاي داستان گفته و چگونگي نگاهش به آثار جوانان و كارهاي تازهاش.
يكي از گرايشهاي حوزه ادبيات داستاني كه برخلاف ديگر گرايشهايي از اين دست هنوز هم دارد، نفس ميكشد و روز به روز به دامنههايش اضافه ميشود «مكتب جنوب» است. به نظر شما چرا روايتگران جنوب هيچگاه از كار كردن خسته نميشوند و اصولا تب نوشتن در اين خطه ريشه در چه عواملي دارد؟
يك بار در پاسخ پرسشي در مورد «مكتب جنوب» گفته بودم كه من چندان به اين مرزبنديها در ادبيات داستاني معتقد نيستم. داستان در همه جا داستان است با ويژگيها و عناصر و مولفههايش. داستان همه جا، شمال و جنوب و شرق و غرب از انسان ميگويد و دغدغههايش و از آنجا كه انسانهاي يك سرزمين معمولا دغدغهها و دردهاي مشترك دارند، داستان فراتر از مرزهاي جغرافيايي اين «درد مشترك» را «فرياد» ميزند. اما اينكه پرسيدهايد «چرا روايتگران جنوب هيچگاه خسته نميشوند؟» شايد دليلش تنوع و كثرت بارش موضوع و سوژه در تاريخ ملتهب اين خطه از كشورمان باشد كه ديگر استانها از اين تنوع و تكثربهانه براي قلمي شده برخوردار نباشند؛ نفت، تقابل و تضاد سنت و مدرنيته، گرما و شرجي نفسگير، زيست به ناگهان دگرگون شده بوميان جنوب به تبع حضور طولانيمدت بيگانگاني ناخوانده، از سنت رانده و از مدرنيته مانده و وامانده و كلي عامل و عوامل ديگر، نويسنده جنوبي را اولا به ناگزير رئاليست و واقعنويس بار ميآورد، ثانيا آنقدر سوژه و بهانه نوشتن بر سرش آوار ميكند كه نه تنها از نوشتن خسته نميشود كه همواره ترس از اين دارد كه مبادا عمرش كفاف ندهد تمامي آنچه را ميخواسته بنويسد، قلمي كند.
بخش عمدهاي از توان نويسندگان مكتب جنوب، پرداختن به نارساييها در منطقهاي است كه در رديف سرمايهدارترين مناطق ايران است. اين ادبيات كه به نام ادبيات «نفت» معروف شده در تمام برهههاي زماني يك نوع دغدغه را يدك ميكشد و آن هم فقر روزافزون مردمي است كه روي اين كالاي پرطرفدار زندگي ميكنند. پرداختن به اين تضاد چرا دست از سر نويسندگان جنوبي برنميدارد و چرا به رغم اين همه نوشتن، در هميشه بر همان پاشنه ميچرخد؟
گمانم بخشي از پرسشتان را در بالا پاسخ داده باشم؛ نفت هويت جنوب به خصوص خوزستان است. زندگي جنوب با نفت چنان گره كوري خورده است كه امكان ندارد كسي بتواند بيتوجه به عامل اصلي اين گرهخوردگي، گرهگشايي كند. داستاننويس جنوبي وقتي از نفت نمينويسد از چه بنويسد؟ درست مثل اين است كه بپرسيد «چرا باران دست از سر نويسنده شمالي برنميدارد؟!» نويسنده «نفتزده»ي جنوب حتي اگر سوررئال و ذهني بينديشد و بنويسد باز هم آبشخورش نفت و گرما و شرجي و ديگر مبتلابههاي ناگزير اين خطه است؛ نگاه كنيد به كارهاي عليمراد فدايينيا، نويسنده مسجدسليماني... پس همان بهتر كه «ادبيات نفت» دست از سر نويسنده جنوبي برندارد!
فروش خوب رمان «فوران» نشان از اين واقعيت دارد كه مخاطب در سراسر ايران هم به گونههاي مختلف با اين مكتب همراه است. به نظر شما چرا همدلي داستانخوانهاي ايراني با نويسندگان جنوب تا اين اندازه پيشرفت داشته و اين نويسندگان بيش از نويسندگان ديگر مورد اعتماد هستند؟
از لطف شما نسبت به «فوران» ممنون... گمانم توجه به همان درد و دغدغههاي مشترك سبب اقبال ديگر هموطنان من به «فوران» شده باشد حتي با وجود اينكه ممكن است، واژهنامه پيوست كتاب براي خوانش و دريافت يك غيرجنوبي و غيربختياري كافي نباشد. اگر آن طور كه شما ميگوييد «مخاطب در سراسر ايران به گونههاي مختلف با اين مكتب- جنوب- همراه است» من دليلي جز همان دغدغههاي مشترك نميبينم. من ميتوانم فراتر بروم؛ وقتي من از خواندن داستانهاي چخوف، داستايفسكي و... لذت ميبرم، همدلي ميكنم و با شخصتهايشان همذاتپنداري ميكنم، آيا با اين نويسندگان، مكتب و مرز مشترك دارم؟ پس آنچه من داستاننويس جنوبي را با هم قلم شمالي، غربي، شرقيام پيوند ميزند، مرز و مكتب نيست؛ محصول تراوش قلم ماست.
تا آنجايي كه من آثار شما را دنبال كردهام به اين نتيجه رسيدهام كه دغدغه شما در استفاده از تكنيكهاي متداول داستاني تا جايي است كه محتواي كارهايتان را تحتالشعاع قرار ندهد. منظورم اين است كه نوعي تعهد اجتماعي در ذهنيت شما وجود دارد كه از صيقل دادن بيش از حد اثر اهميت بيشتري دارد. كمي از نوع مواجههتان با سوژههاي انتخابي بگوييد و اينكه چگونه با موضوع درگير ميشويد؟
درست است؛ براي من، آنچه در درجه اول اهميت دارد، رساندن پيام داستانم به خوانندگانم است. از هر چه در اين رسالت به دادم برسد، استفاده ميكنم. من از تكنيكها و شگردهاي داستاني تا آنجا استفاده ميكنم كه درونمايه و جانمايه كارم را تحتالشعاع خودشان قرار ندهند، مزاحم رساندن پيامم به خواننده اثرم نشوند، كار را براي آنها دشوار نكنند. من از بازيهاي زباني، نه زبان بازي تا جايي كه به كارم بيايد، استقبال ميكنم نه اينكه آنها را در كارم عمده كنم. چرا بايد كاربرد زبان و تكنيك در داستان چنان شورش را دربياورد كه مثل ريگ زير دندان بيايد و همه چيز را خراب كند. به نظر من پناه بردن به زبانبازيها و انبار كردن داستان با تكنيكهاي مزاحم ناشي از اين است كه نويسنده پيامي ندارد، از تجربه زيستي كه جانمايه نوشتن داستان است بيبهره است و سعي ميكند اين ناتواني و فقر خود را با پناه بردن به بازيهاي زباني يا بهتر بگويم زبانبازي بپوشاند. در نتيجه آنچه مينويسد، بيمايه فطير است و ابتر...
اين روزها شاهد خيزشهايي خودجوش در زمينه توليد داستانهايي با محوريت «ديارگرايي» هستيم. يعني بخشي موثر از ادبيات داستاني ايران كه داراي ريشههاي عميق هم هست پس از مدتي بيمهري دوباره دارد، جان ميگيرد. از آنجايي كه خود شما در زمره نويسندگان ديارگرا محسوب ميشويد، اين گرايش تازه را چگونه ارزيابي ميكنيد؟
ميگويند احتياج مادر اختراع است. راستش دليل اصلياش را نميدانم به گمانم اين گرايش به ديارگرايي يك جور «خويشتن گم كرده خويش را يافتن» و بازگشت به خويش باشد؛ شهر و زندگي شهري و ماشينزدگي، تازه آن هم از نوع كاريكاتوري و دست چندمش، انسان شهري يا بهتر بگويم، ناگزير شهري شده را از ديار آرام و باصفا و پرخاطرهاش واكنده و او را مثل يك عضو قرضي و فرعي در كنجي از خود اسير كرده است، نويسنده كه گلوي فرياد اين جامعه از ديار رانده و از شهر وامانده است، وقتي قلم به دست ميگيرد تا داستان بيافريند به نياز و نداي خوانندهاش پاسخ ميدهد. او دريافته است كه اين ديارگرايي و پرداختن به موضوعات نوستالژيك همان چيزي است كه از انسان به ناگزير شهري شده، دريغ شده و اكنون وظيفه اوست كه با نوشتن از «درد شيرين»اش، دقايقي او را از جهنم شهر و هياهو برهاند و ببردش همان جا كه از آنجا رانده شده است.
در اغلب آثار شما نوعي دغدغه پرداختن به تاريخ هم مشهود است. تاريخ چرا تا اين اندازه در ذهن شما مهم است و فكر ميكنيد چرا بايد ردپايي از آن در آثار نويسندگان وجود داشته باشد؟
جز «فوران» گمان نميكنم در ديگر كارهاي من «ردپايي از تاريخ» مشهود و بارز باشد. تازه در «فوران» هم تاريخيت عمده نيست، گمانم ادبيت كار آشكارا بر تاريخيت آن بچربد در واقع تاريخ بهانه روايت است نه خود روايت. اگر منظورتان از «ردپاي تاريخ در اغلب كارهاي» من پرداختن به مقوله نفت باشد بايد در جواب شما بگويم اينجاها تاريخي وجود ندارد در واقع كارهاي من درباره قلمي كردن داستانهاي نفت، محصول تجربه زيسته من است نه ردپاي تاريخ... اينكه «چرا بايد ردپايي از آن (تاريخ)» در «آثار نويسندگان وجود داشته باشد» راستش جز اشاره به همان تجربه زيسته داستاننويسان اين خطه دليل ديگري نميبينم. مثلا داستاننويس جنوبي- به خصوص در شهرهاي مستقيما نفتياش- اگر از نفت و تبعات آن در زندگي بوميان اين خطه نفتخيز ننويسد از چه بايد بنويسد؟ مگر اينكه نويسندهاي را در نظر بگيريم كه چشم و گوش خود را بر آنچه ميبيند و ميشنود و حس ميكند، ببندد. گمان نميكنم چنين كسي وجود داشته باشد؛ نويسندهاي تا اين اندازه بيتفاوت از آنچه دوروبرش جريان دارد.
شخصيتهايي كه در داستانهاي شما ايفاي نقش ميكنند بعضا به چارچوب «تيپ» نزديك ميشوند. مثلا در رمان فوران، گاهي با افرادي روبهرو ميشويم كه زاييده دردي مشترك هستند و خواننده فكر ميكند، نويسنده حتما خواسته كه بگويد اين مشتي نمونه خروار از هزاران مشكلي است كه همه آدمهاي مناطق نفتخيز با آن دست و پنجه نرم ميكنند. به نظر ميرسد شما در پي آن هستيد كه با يك تير چند نشان بزنيد و چيزهاي ناگفته را از زبان همين تيپها بيان كنيد. درست است؟
نميدانم كدام يك از شخصيتهاي فوران تيپاند و شخصيت نيستند. آيا بختيار، شخصيت كليدي رمان، كارگري است با مشخصه تمام كارگران همقطارش؟ ماهبانو، پير زن صبور، ماندگار و ناميراي رمان هيچ تفاوتي با يك زن معمولي ندارد؟ سروناز روانپريش چطور؟ غريب سادهلوح رحمبرانگيز چطور؟ و... به هر حال دعوا سر تيپ يا شخصيت بودن قهرمانهاي رمان نيست اصلا مرز شخصيت و تيپ كجاست؟ آنچه اين قهرمانان را به هم پيوند ميدهد همان درد مشتركي است كه خودتان هم به آن اشاره كردهايد. اگر موفق شده باشم كه «با يك تير چند نشان» بزنم- اصلا مگر ميشود؟!- و «چيزهاي ناگفته را از زبان همين تيپها بيان» كنم به همان چيزي كه خواستهام، رسيدهام. حالا شما اسمش را هر چه ميخواهيد، بگذاريد.
اين روزها مشغول چه كاري هستيد و كي منتظر اثري تازه از شما باشيم؟
چهل تايي داستان كوتاه دارم كه دارم راست و ريستشان ميكنم و آماده كه گوش شيطان كر بدهم، جايي درشان بياورد. طرح يك رمان، يا بهتر بگويم، داستان بلند هم مدتهاست لقلقه ذهنم! شده؛ عشق يك جوان عرب جنوبي به يك دختر لهستاني، داستاني با نگاهي به تاريخ. ميدانيم كه گروهي از لهستانيها در جنگ جهاني دوم به ايران كوچانده شدند و عدهاي از آنها هم در اهواز ماندگار شدند تا زمان مرگشان.
شما از آن جمله نويسندگاني هستيد كه ميانه خوبي با نويسندگان جوان داريد. در ميان جواناني كه شاگرد شما هستند، استعدادي هست كه بتوان به آن اميدوار بود؟
من آدم خوشبيني هستم، به تبع همين خوشبيني به داستاننويسان جوان اميد فراوان دارم. گاهي كه داستاني ميخوانم و لذت ميبرم و ميدانم يا ميشنوم كه داستان را نويسندهاي جوان و نوقلم نوشته است، اين لذت خوانش برايم چند برابر ميشود. بنابراين هميشه جاي اميدواري هست. شاگردان كلاس من همه نوجوان و دانشآموز دوره دوم دبيرستان هستند، واقعا گاهي آنچه قلمي ميكنند، مرا شگفتزده ميكند. اما سخني كه با اين عزيزان و تمامي نويسندگان جوان دارم اين است كه متون كهن را حتما بخوانند، دقيق هم بخوانند، اين متنها همانند برفهاي فراز كوهستانند كه پشتوانه جاري شدن چشمههاي زايندهاند. نويسنده جوان بايد اين متون را بارها و بارها بخواند. متون گذشته ما گنجينههايي از جانمايههاي داستانياند، غفلت و سهلانگاري نويسنده جوان نسبت به اين گنجينهها و آبشخورهاي ارزشمند، داستان او را بيمايه و سطحي ميكند. نگاهي به نوشتههاي داستاننويسان بزرگ و صاحب سبك ما و تجربههايشان گواه اين است كه اين بزرگان به مطالعه و بررسي عميق و موشكافانه آثار گذشته ما- و در معناي گستردهتر آثار كلاسيك جهان- براي تعالي و ارزشمندي و عمق داستانهايشان توجه داشتهاند. پس خلاصه كنم؛ نوشتههاي نويسندگان جوان را ميخوانم و بايد بگويم بله. به آينده درخشان اين عزيزان خوشبينم.
يكي از مواردي كه دوستان داستاننويس به آن اشاره ميكنند، نبود جلسات داستانخواني حرفهاي است. يعني محلي براي داد و ستد فرهنگي. به نظر شما چگونه ميتوان اين جلسات را به اوج خود برگرداند و بهرهبرداري فرهنگي كرد؟
جلسات داستانخواني اگر منسجم و با برنامهريزي درست برگزار و پيگيري شود در تعالي داستان و بالا بردن سطح آن بسيار موثر خواهد بود؛ تاكيد ميكنم، منسجم و با برنامهريزي درست... بعضا ميبينيم كه اين ناشر و آن كافهچي، بخشي از محل كسب خود را به امر خير داستانخواني و گردهم آمدن چند نويسنده اختصاص داده و گروهي از داستاننويسان و علاقهمندان به داستان در آنجا جمع ميشوند، گپوگفتي ميكنند و داستاني هم خوانده و نقد ميشود-سودش حلالش باد!- نفس اين كار البته خوب و قابل تقدير است اما حقيقت اين است كه كافه- آن هم با شرايطي كه كافههاي ما دارند- از نظر شلوغي و ازدحام و رفت و آمد و سروصدا. جاي مناسبي براي داستانخواني و نقد داستان و تبادل افكار در اين زمينه نيست. داستان بايد در سكوت و آرامش خوانده و شنيده و نقد شود نه در ميان سروصدا و رفتوآمد و هياهوي ظرف و ظروف!
نشستهاي به شكل فعلي پيش و بيش از آنكه دردي از داستان درمان كنند- بيآنكه بخواهم همه اين جلسات را بيفايده بدانم- چيزي جز اداهاي روشنفكرانه و اتلاف وقت نيستند. بديهي است كه نهادهاي فرهنگي مسوول، وظيفه دارند در تهيه و تدارك برگزاري جلسات داستاني آستين بالا بزنند البته اگر ارزشي براي چيزي به نام داستان قائل باشند!
نبود نقد اصولي ادبي هم يكي ديگر از مشكلات است. چرا نقد ادبي ما تا اين اندازه منزوي شده و چرا كسي رغبت نميكند، روي كار نويسندهاي ديگر حتي يك يادداشت كوتاه بنويسد؟
فقر نقد ادبي هم بيارتباط با پرسش قبلي شما و پاسخ من نيست؛ تا وقتي جلسات خوانش داستان در جاهايي كه خاص و در خور اين مقوله- داستان- وجود نداشته باشد، تا هنگامي كه حب و بغض و لابيگري و رفيقبازي در نقد داستان اين همه فراگير و روزافزون باشد، تا وقتي كه داستاننويسي كه نميخواهد يا نميتواند وارد يك باند و محفل و نشر خاص بشود، كلاه خودش و داستانش پس معركه است، نقد و نقدنويسي ما هم به بلاي داستانخواني و جلسات ريزودرشت داستانخواني گرفتار خواهد بود و در آن بر همان پاشنه خواهد چرخيد. نقد حرفهاي يك شبه و به خواست يك نفر و با سلام و صلوات پا نميگيرد تا چه رسد به اينكه انتظار داشته باشيم، نهادينه هم بشود!... من برخلاف خوشبينيام به جوانان و نويسندگان جوان و آينده خوب داستانهاي اين عزيزان، متاسفانه اميد چنداني به بهبود نقد و نقدنويسي سالم در اين ديار ندارم چون نقد رايج در مطبوعات و محافل ما قبل از اينكه نقد به معناي واقعياش باشد، اسير همان بلاهايي است كه در آغاز همين پاسخم گفتم: حب و بغض و لابيگري و رفيقبازي.
و حرف آخر
حرفي نمانده جز اينكه آرزو كنم از عمرم آن اندازه باقي مانده باشد تا فرصت كنم، داستانهاي نانوشته را بنويسم و طرحهايي را كه دغدغه ذهنم هستند، سروسامان بدهم، همين... .