• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۳ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4558 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۹ دي

روز پنجاه و نهم

شرمين نادري

گاهي شهر يكپارچه سياه مي‌شود، البته گاهي هم آبي مي‌شود درست بعد از باران و بعد از آمدن آن بادي كه ابرها را مي‌برد و گاهي خاكستري به رنگ دوده‌هاي كارخانه‌ها و ماشين‌هايي است كه چسبيده‌اند به مردم اين شهر و گاهي هم سبز مي‌شود البته، به وقت جوانه زدن درخت‌ها و بوته‌ها در اول ارديبهشت.گاهي هم اين طوري است ديگر، سياه‌پوش و بي‌حوصله و غمگين و خشمگين و عزادار و لابد آدم بايد فقط راه برود و به خاطر بسپارد كه شهرش در اين رنگ تازه چه احوالي داشته است. خاطراتي كه بيشتر وقت‌ها، دلت مي‌خواهد جايي جا بگذاري، وقت راه رفتن و پرسه زدن، مثل گنجشك‌ها قايم كني زير برگ‌ها يا مثل كلاغ‌ها ببري روي كوه‌ها و رهاي‌شان كني، شايد كه هرگز برنگردند به شهرت. مجبوريم نفس بكشيم ديگر، اين را هم پيرمردي در ايستگاه اتوبوس به ما مي‌گويد و لبخند مي‌زند به ‌رديف بي‌حوصله و غمگيني كه سر در گريبان و سرمازده ايستاده‌اند و منتظر اتوبوس بعدي‌اند و چشم دوخته‌اند به صف طويل ماشين‌هايي كه حتي يك‌قدم هم جلو نمي‌روند و بعد هم اما به صداي بلند به زني كه گفته الهي خراب شود اين شهر مي‌گويد كه كاش بميرم و نبينم كه شهرم خراب‌شده است. من اما سرجايم سكندري مي‌خورم، پاهايم بي‌قرار مي‌شوند از فكر خراب شدن شهر، از فكر اينكه بقعه امامزاده قاسم گلاب دره خراب شود يا ميدان قشنگ آزادي يا چه مي‌دانم بناي تئاتر شهر بريزد يا مجسمه ميدان حر يا نمي‌دانم بازار تجريش ويران شود، ديوانه مي‌شوم. پس مي‌گويم ولي خانم اين شهر خانه ماست كه مي‌گويد ارزاني خودتان و رويش را مي‌كند به سمت خيابان. چند نفر غري مي‌زنند و چند نفر مي‌گويند كه راست گفته و يكي با غصه برايم سرتكان مي‌دهد يعني چيزي نگو، راستش مي‌خواهم چيزي بگويم كه دلم مي‌سوزد برايش. خسته و بي‌حوصله است و در اين شب سرد زمستان با اتوبوس شلوغ مي‌رود سمت خانه و خدا مي‌داند كه چي مي‌خواهد از زندگي‌اش و اصلا چه دل‌خوشي‌اي دارد، به خودم مي‌گويم هرچه باشد محال است كسي خانه‌اش را دوست نداشته باشد، وطنش را، شهرش را، كوچه‌هايش را، محال است كسي دلش توي بازار تجريش پر نزند يا در حياط شمس‌العماره پي تاريخ نگردد، محال است كسي دلش بخواهد كه همه اينها خراب شود. محال است، اين راهم من بلندبلند گفته‌ام و يكي برگشته و نگاهم كرده و من باز از صف بيرون زده‌ام و براي خودم دويده‌ام، بعد دلم خواسته همه ديوارهاي شهرم را ببوسم، توي همه كوچه‌هايش گريه كنم و به همه راننده‌هايش سلام كنم و بگويم خدا نكند كه دردي به جان شما باشد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون