براي دلي كه سوخت
كاوه فولادي نسب
سلام حامد عزيزم. حال و احوال نميكنم كه نه حالي مانده، نه احوالي. زندگيمان شده عذاب اليم؛ درد ابدي… ميبيني؟ در اين ديار، نه آويشن قشنگ است و نه گاماسياب ماهي دارد، آقاي دكتر. تو انگار پيشگويي كرده بودي. از روزي كه ريرا به دنيا آمد و تو هنوز ايران بودي، داستانهاي تو و ريرايت را دنبال ميكردم؛ چه وقتهايي كه ميديدمت و چه وقتهايي كه مينوشتي. چه داستانهاي نابي. چه زيبا مهر پدري را معنا ميكردي. حالا من چه كنم با اين داستاني كه ناتمام ميماند؟ حالا حال كي را بايد از تو بپرسم؟ حالا داستانهاي كي را بايد بخوانم؟ بارها بهنام و بينام، اينطرف و آنطرف، از تو حرف زدهام و براي اين و آن گفتهام كه فقط نويسنده خوبي نيستي كه چه پدر خوبي هستي، چه همسر مسوولي هستي. حالا چه ميشود؟ كدام قلبي طاقت اين اندوه را دارد؟ كدام جسمي تاب ميآورد زير اين آوار؟ واي واي واي... در آن دوردست جهان، حالا چه ميگذرد بر تو؟ با چه پايي ميخواهي بيايي بدرقه آرزوهاي پريسا و چشمهاي ريرا؟ دلم دارد ميتركد حامد. ميشد، ميشد كه اوضاع و احوال جور ديگري باشد؛ جوري كه نويسنده مملكت، پزشك مملكت، روشنفكر مملكت براي ساختن آيندهاي بهتر براي ريرايش جلاي وطن نكند... گلشيري گفت: «آنقدر عزا بر سرمان ريختهاند كه فرصت زاري نداريم.» زار بزن رفيق. لطفا زار بزن. خيلي نگرانت هستم.