• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۳ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4558 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۹ دي

بنز مايلر

اميد توشه

خدا خدا مي‌كردم در اين گرگ و ميش كه از سرما مي‌لرزيدم، كسي از پشت به ماشين نزند. فلاشرها را روشن كردم. كمربندي تهران دم دم‌هاي طلوع آفتاب، مي‌شود پيست سرعت. كاميون‌ها براي اينكه بتوانند قبل طرح ترافيك برسند، با آخرين سرعت مي‌روند. وانتي‌ها از ميدان ‌بار گازش را مي‌گيرند تا ميوه‌ها را سر وقت برسانند و كارمندان مي‌تازند تا قبل از ترافيك صبحگاهي برسند مركز شهر.

يك ساعت پيش، ماشين تپ تپي كرد و خاموش شد. هر كاري كه بلد بودم كردم و نشد. آخر سر هم زنگ زدم امداد خودرو. گفتند يكي را مي‌فرستند. انگار توي ماشين سردتر از بيرون است. آسمان به قرمزي مي‌زند. كمي به طلوع مانده. با نور موبايل در شانه خاكي اتوبان دنبال كارتن و چوب مي‌گردم تا آتش روشن كنم كه كاميوني پشت سرم مي‌ايستد.

از كاميون روشن پايين مي‌پرد. موها و سبيل پرپشتش سفيد است. دستش را به هم مي‌مالد و بخار از دهنش بيرون مي‌آيد: «چي شده؟» بعد مي‌چرخد و مي‌رود سمت كاپوت بالا زده. يك كم ور مي‌رود. داد مي‌زند: «استارت بزن.» مي‌زنم و روشن نمي‌شود. برف‌ريزي از آسمان مي‌بارد. مي‌روم پيشش. نگاهي به من مي‌اندازد: «يخ زدي‌ها. بريم بالا يه چاي بهت بدم.» مي‌خندد و جلو مي‌افتد. كاميونش از همان كمپرسي‌هاي بنز قرمز است كه شهردار گفته بود تردد شبانه آنها دليل اصلي آلودگي هواست. بوي گازوييل نيم‌سوخته در هواي سرد ماسيده.

از ركاب سمت شاگرد بالا مي‌روم. گرماي مطبوع داخل كابين و بوي سيگار مانده مي‌زند توي صورتم. مي‌گويم: «چه دودي مي‌كنه.» مي‌خندد: «آره. واشر گشاد كرده.» بعد در ليوان‌هاي بي‌دسته كثيف، از فلاسك چاي مي‌ريزد. دستانم را دور ليوان مي‌گيرم تا گرم شود. يك حبه قند مي‌اندازد توي دهانش: «به رنگش نگاه نكن. آب جاده قم گچ داره. خارجيه.» به رنگ چاي نگاه نمي‌كردم. به عكس‌هايي كه زير آفتابگير چسبانده بود نگاه مي‌كردم. جواني‌اش بود پشت فرمان يك كمپرسي قرمز. «همين كاميونه؟» پخي مي‌زند زير خنده: «نه عمو جان. اين مايلر الان توي يكي از كانال‌هاي نزديك شلمچه پوسيده. دو سال دستم بود. اين عكس رو قبل كربلاي پنج گرفتم. مي‌بيني چراغ‌هاش رو رنگ كرديم؟ خاك مي‌برديم و كانال‌ها را پر مي‌كرديم. اما شب‌ها ديگه. عراقي‌ها توي روز ما رو مثل كفتر مي‌زدند.» عكس را دقيق‌تر نگاه مي‌كنم. لباس خاكي پوشيده و به عكاس لبخند مي‌زند.

تلفنش زنگ مي‌خورد. حرف كوتاه مي‌كند: «قبل از 7 مي‌رسم.» چايم را سر مي‌كشم و مي‌گويم: «دير برسيد جريمه مي‌شيد. الان امداد خودرو مي‌رسه...» مي‌پرد توي حرفم: «ما يك عمر جريمه شديم.» بعد سيگار روشن مي‌كند: «همون شب‌هاي اول عمليات يك شب خواب موندم و با مايلري كه تو عكس هست افتادم تو كانال.» بعد مي‌خندد. «تاريك بود. سه شب هم نخوابيده بودم. اون روزهاي اول كربلاي پنج، عراق خيلي با هواپيما مي‌زد. خواب كجا بود.»

سكوت مي‌كند. انگار چيز مهمي يادش آمده باشد مي‌پرسد كجايي هستي؟ اگر فقط مشهدي يا اصفهاني بودم فرق داشت. مي‌گويد: «ما از جهاد مشهد رفته بوديم. از اول جنگ. خيلي قپي مي‌اومديم. تو همه عمليات‌ها ما جلو بوديم. اصفهاني‌ها هم همين‌جوري بودند. رو كم كني داشتيم. اصفهاني‌ها وقتي فهميدند من مايلر رو انداختم توي آب تا آخر جنگ سربه‌سرم مي‌ذاشتند.» مي‌خندد و دود سيگارش را بيرون مي‌دهد و لحظه‌اي فقط صداي موتور كاميون مي‌آيد و ويژِ ماشين‌هايي كه از كنارمان مي‌گذرند. بخشي از شيشه بخار كرده و نور فلاشر ماشينم در آن تكثير مي‌شود. مي‌گويد: «خيلي از بچه‌ها را زدند. ته كانال‌هاي اونجا كلي مايلر هست كه راننده‌هاشون شهيد شدند.»

ماشين امداد خودرو با آژير زردش مي‌رسد. به خاطر چاي تشكر مي‌كنم. با سر جوابم را مي‌دهد و دوباره پكي عميق به سيگارش مي‌زند.

پياده مي‌شوم. سرماي سخت مي‌زند توي صورتم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون