روايتي مجازي
نگار مفيد
تصور ما اين است كه جوانان كاري براي انجام دادن دارند اما دلشان ميخواهد وقتشان را توي شبكههاي اجتماعي بگذرانند. اينطوري اگر فكر كنيم، بار سنگيني از مسووليت را از روي دوشمان برميداريم و ميتوانيم با احساس عزتنفسي مثالزدني سري به نشانه تاسف تكان دهيم و بگوييم: « عجب دوره و زمانهاي شده است»؛ احساسي كه به ما كمك ميكند به جز فرياد زدن بر سر جوانترها كه «بلند شو كاري كن»، يا كنايه انداختن در جمع كه «به جز نشستن پاي كامپيوتر كه كاري نميكند»، آنها را مخاطب قرار ندهيم. با اين وجود در ميان خطهاي مجازي ميتواني ردپايي از واقعيت را پيدا كني كه شبيه به تصور غالب نيست. همانهايي كه 24 ساعت در حال لايك و اشاره و كامنت و پيغام خصوصي هستند، آنها در عالم واقعيت كاري براي انجام دادن ندارند و لازم نيست رودررو با آنها مواجه شوي تا بداني. فقط كافي است رد نوشتههايشان را دنبال كني. من يكي از آنها را تحتنظر گرفتهام. پسري 25 ساله كه فكر ميكند در دنياي امروز هيچ جايي ندارد. از جبر جغرافيايي مينالد و فكر ميكند بيآنكه مهارتي خاص داشته باشد، ميتواند با پارتي كاري براي خودش دست و پا كند. او فكر نميكند در زندگياش آموزش نديده است، او فكر ميكند عقبماندگيهايش به خاطر نداشتن پارتي است. يك روز مينويسد: «امروز بالاخره مدرك دانشگاهم را گرفتم. من الان ليسانسهام، به من افتخار كنيد» و چند روز بعد درباره سركار رفتن مينويسد. به دوستانش پز ميدهد و اين موفقيت بزرگ را به خودش تبريك ميگويد. كمتر از سه ماه بعد نالههايش تمام فيسبوك را برميدارد كه اخراجش كردهاند و تجربهاش كم بوده و «واي از درد بيپارتي بودن.»
او روزها كمتر سروكلهاش پيدا ميشود اما شبها تمام دنياي مجازي را زيرورو ميكند، لينك فيلمهاي خندهدار و كليپهاي بامزه و آهنگهاي تازه را به اشتراك ميگذارد و هرچند من از بيكاري او لذت ميبرم و دستم به لينكهاي دست اول ميرسد، اما دلم براي خودش ميسوزد كه كاري براي انجام دادن از دستش برنميآيد. همين چند روز پيش توي صفحه شخصياش داستان هزار توماني مچالهاي را نوشته بود كه نجاتش داده است؛ ماجرايي كه ساده نوشته شده بود و لحن سادهاي داشت و كلمات سادهاي اما روايت پول نداشتنش بود براي آنكه به كلاس برنامهنويسي برود. در همان چند ساعتي كه او از پاي كامپيوتر بلند شده و لينك تازه به اشتراك نميگذاشت، به اين نتيجه رسيده بود كه براي آنكه كلاس منجوقدوزي هم برود، بايد دستكم 400 هزار تومان خرج كند. آنهم در شرايطي كه فقط يك هزار توماني مچاله باعث شده بود تا جلوي راننده اتوبوس شرمنده نشود. نگاه انداختن به صفحههاي شخصي آدمها، دستت را باز ميگذارد براي سرك كشيدن به داستانهايشان. حالا گاهي اين داستانها خوب هستند و عكس رنگي بچههاي خردسال دوستان و گاهي ديگر روايت غمانگيز اجبار براي باقي ماندن در دنياي مجازي. هرچه باشند، ميتوانند ما را با نوعي ديگر از جوانهاي ساكن در دنياي مجازي آشنا كنند. آن گروهي كه كمتر در مباحث رسمي كشور حرفي از آنها زده ميشود.