نويد گرگين
اين متن ادامه قسمتِ اول مقاله آگون حمزه است كه به تفسيري نظري از مجادله اسپينوزا و هگل با نظر به مداخله آلتوسر ميپردازد.
سواي اهميتِ نظري اين نوشته حمزه بايد توجه داشته باشيم كه تفسيرِ ژيژكي آگون حمزه از انديشه هگل و با ملاحظه اين نكته كه ژيژك در تفسيرش از هگل از عناصر لكاني و حتي آلتوسري (البته برمبناي تفسيرِ شادي كه از آلتوسر دارد) بهره برده است. اين تفسير تقريبا با همه تفاسيرِ مشهور از هگل متفاوت است. بنابراين اگر حتي به سياقِ هگلي بپذيريم كه امتداد تفكر يك متفكر همان جريانهاي شكلگرفته فكري در تاريخ باشند نبايد اين را به معناي تبرئه «هگل» به معناي عام درنظر گرفت و بنابراين جدالِ هگلگرايي و اسپينوزا گرايي ميتواند
مغلوبه شود ولي تمامي ندارد.
پارادوكس آلتوسر
در اين خصوص، به باورِ آلتوسر، مساله هگل اين است كه نميتواند جايي براي سوبژكتيويته بدونِ سوژه تدارك ببيند:
نزدِ هگل (كسي كه همه تزهاي سوبژكتيويته را نقد كرد) با اينكه جايي براي سوژه تدارك ديده شده، نه تنها در فرمِ «سوژهشدنِ جوهر» (كه هگل توسطِ آن اسپينوزا را براي اين «سرزنش ميكند» كه «به خطا» اشيا را چيزي مگر جوهر درنظر نگرفته است)، بلكه در درونبودگي(1) تلوس [غايت] از پروسه بدونِ سوژه (كه به مرحمتِ نفي نفي) طرح و مقصدي از ايده را محقق ميكند.(2)
در اينجا، با بنيادي مواجه ميشويم كه براساس آن آلتوسر ميتواند دو تزِ مهمش را به پيش براند: ۱. تاريخ پروسهاي است بدون سوژه و
۲. «ماترياليسمِ مواجهه» براساسِ انگاره خلأ، حد، فقدانِ مركز، پيشامد و غيره به ميدان آورده شده. اين دو تز پارادوكسِ آلتوسري را بر ملا ميكند: همزيستي يكي از راديكالترين مواضعِ ضدِ هستيشناختي(3) (تزِ نخست) در چارچوبي هستيشناختي. در حقيقت اين همان هسته واقعي مساله پروژه آلتوسر است. در واقع آينده آلتوسر وابسته است به كاري كه هنوز بايد روي اين موضعِ متناقضنما انجام پذيرد. از اين رو اولين پيامد اين است كه اين دو تزِ فوقالذكر [از يك طرف] پروژه فلسفي او را شكل ميدهد ولي [از طرف ديگر] اين پروژه را ناسازگار ميكند. در يك معنا، «پروسه بدونِ سوژه» فضايي دوگانه را ميگشايد: الف) براي بازانديشي نظريه سوژه در فلسفه ماركس و ب) براي بازانديشي در رابطه ماركس و هگل، به شيوهاي غيرِ غايتشناختي.(4)
با وجود اين آلتوسر همزمان بهطور غير منتظره با به حساب آوردنِ سوژه به عنوانِ مفهومي ايدئاليستي به اين امكان نزديك ميشود. توجه به اين نكته حائز اهميت است كه تزِ آلتوسر در باب پروسه بدونِ سوژه كه قصد دارد تا موضعي ضدهگلي را تدارك ببيند تا جايي كه ممكن است به مفهومِ هگلي سوژه در مقامِ(5) جوهر نزديك ميشود. اسلاوي ژيژك اولين كسي بود كه در تزش روي اين مفهومِ هگلي كار ميكرد:
لوئي آلتوسر وقتي كه با جوهرسوژه هگلي (به عنوانِ پروسهـهمراهـباـسوژهاي «غايتشناختي» و به نفعِ «پروسهـ بدونـ سوژه» ماترياليست ديالكتيك) مخالفت كرد در اشتباه بود: پروسه ديالكتيكي هگل در واقع راديكالترين نسخه «پروسه بدونِ سوژه» است (سوژه در معناي يك عامل(6) [كه اين پروسه را] كنترل و هدايت ميكند؛ خواه خدا باشد يا نوعِ بشر، يا طبقه بهمثابه سوژهاي جمعي). (7)
جوهر هيچ است
براي هگل جوهر وجود ندارد؛ آنچه هست پيشانگارهاي عطفِ به ماسبق شونده(8) از سوژه است. جوهر تنها در مقامِ نتيجه سوژه موجوديت پيدا ميكند و براي اين دليلِ مفهومي [يعني سوژه] است كه به عنوانِ متصدي سوژه آشكار ميشود. از اين نظر، ايده جوهر به مثابه كليتي انداموار (ارگانيك) توهمي بيش نيست، صراحتا به اين دليل كه وقتي سوژه جوهر را مسلم فرض ميگيرد، آن را شكافته شده و بريده شده درنظر ميآورد. اگر جوهر از نظرِ هستيشناختي بر سوژه مقدم باشد، پس ميتوانيم جوهري داشته باشيم كه واجدِ صفاتِ (9) اسپينوزايي باشد، ولي سوژه را در بر نداشته باشد. با وجودِ اين، آيا ميتوان اين خطِ استدلالي را در رابطه با مفهومِ آلتوسري پروسه بدونِ سوژه نيز حفظ كرد؟ اگر اين موضع را اختيار كنيم، در جهاني پيشاكانتي به سر ميبريم. رويكردِ هگلي اين را مسلم ميگيرد كه اين فهم از جوهرْ متافيزيكي و جزمي است، چراكه هستنده/جوهر به عنوانِ تماميت فرض شده است، به عنوانِ احدِ (10) ناديدني. اين تماميت را ميتوان تنها در عالم فانتزي و خيال توجيه كرد (يعني، در آنتينوميهاي كانتي عقل). از اين لحاظ نزد هگل انديشيدن به جوهري كه تبديل به سوژه شود ناممكن است، زيرا [چنين جوهري] همواره پيشاپيش سوژه است («نه تنها در مقامِ جوهر، بلكه همچنين در مقامِ سوژه»): جوهر تنها همراه با / درونِ سوژه وجود دارد و بدونِ اولي جوهر به سادگي هيچ است. در اين مرحله بايد دقيق بود: وقتي هگل از جوهر و سوژه سخن ميگويد، عملا دارد در مورد مطلق بحث ميكند: اين مطلق است كه نه تنها جوهر، بلكه همچنين سوژه است و «مطلق از بنياد نتيجه خودش است.»(11)
پروسه بدون سوژه
همانطور كه خودِ هگل در نقدش از اسپينوزا ميگويد، با او «جوهر به عنوانِ خودـتفاوتگذار(12) متعين نميشود» كه [به زبانِ ديگر] بايد گفت: به عنوانِ سوژه [متعين نميشود].(13) فرضيهاي كه قصد دارم مطرح كنم اين است كه اگر براي آلتوسر، هيچ سوژه انقلابياي وجود ندارد (و انقلاب محصولِ چيزي مگر عواملِ انقلاب نيست و درنتيجه «تاريخ پروسهاي بدونِ سوژه است»)، درنتيجه ميتوان پرولتاريا را از منظرِ تزِ هگلي قرائت كرد. پرولتاريا را در اينجا نبايد در معناي لوكاچي آن فهم كرد، بلكه [اينجا] چيزي است كه مفهومِ هدفمندِ آلتوسر را كه «تاريخ سوژهاي ندارد» عرضه ميكند.(14) اين موضوع منجر به اين نتيجهگيري ميشود كه «عاملِ انقلاب» (پرولتاريا) و «تاريخ هيچ سوژهاي ندارد»، در حقيقت نامهايي براي سوژه هگلي هستند. اگرچه در اولين خوانش، ممكن است شباهتهايي با لوكاچ به نظر برسد، ولي بايد به خاطر داشته باشيم كه همين واقعيت كه پرولتاريا فاقدِ هستي است (هيچ سوژهاي وجود ندارد) همان چيزي است كه آن را قادر ميسازد تا عاملِ هستي بخش به خودش باشد.(15) اين گذار (پاساژ) از نيستي به هستي، در پروسهاي تاريخي، در واقع فرق چنداني با سوژه هگلي ندارد. براي برقراري پيوند ميانِ جوهر در مقامِ چيزي شكافته و سوژه، اجازه دهيد به ژيژك برگرديم:
صرفا كافي نيست تاكيد كنيم سوژه موجودي كاملا با خود اين همان نيست كه مظهري براي نقصانِ جوهر، براي آنتاگونيسم و حركتِ دروني سوژه، براي نيستي و عدمي كه از درونِ جوهرْ چوب لاي چرخش ميگذارد... اين انگاره از سوژه هنوز احدي جوهري را پيشفرض ميگيرد، حتي اگر اين احد همواره پيشاپيش كج و معوج، شكافته، خرد شده و غيره باشد و همين پيشفرض است كه ميبايد كنار گذاشته شود: در آغاز (حتي اگر آغازي اسطورهاي يا استعاري باشد)، هيچگونه احدِ جوهري وجود ندارد، مگر خودِ نيستي و عدم؛ هر احد و يا يك همواره به عنوان دومي [يا امري ثانويه] فرا ميرسد و از طريقِ خودـرابطهسازي با اين نيستي و عدم ظهور ميكند. (16)
بدين وسيله ميتوانيم اين تزِ حياتي را ناظر بر اسپينوزاي آلتوسر در مقابلِ هگل پيشنهاد كنيم. بايد بپذيريم كه آلتوسر در يك معنا اسپينوزيست است، ولي اينكه او يك نظريه سوبژكتيويته دارد، در حالي كه اسپينوزا فاقد چنين نظريهاي است، ما را قادر ميكند تا همانطور كه هگل پيشتر گفته بود، بپرسيم «ولي، شرايطِ امكانِ احضار(ِ17) ايدئولوژيك كدام است؟» (يعني، بله، «هستي جوهري است نامتناهي، اما پس چطور نمودِ سوبژكتيويته متناهي ظاهر ميشود؟») و آن هستيشناسي كه به اين پرسشها پاسخ ميدهد هستيشناسي اسپينوزايي نيست. اين همان نقطه عطف و بنبستِ آلتوسري است: او اسپينوزيسم را به عنوان راهي براي نقدِ نظريه ضعيفِ هگلگرايي فرانسوي درنظر ميگيرد، اما آن هستيشناسي كه آلتوسر نياز داشت (وقتي كه نقدش را بهطور كامل توسعه داد) هماني نبود كه نقدش را از آنجا آغاز كرده بود. اگر در پيچيدگي موضوع غور كنيم، در مييابيم كه بايد «پروسه بدونِ تاريخ» را موضعي معرفتشناختي در نظر بياوريم؛ لازم به ذكر است كه مساله گفتنِ اين نيست كه هيچ عاملي وجود ندارد، بلكه اين است كه هيچ ساختارِ استعلايي هستيشناختي از عامليت وجود ندارد. اين همان پروسه است بدون هرگونه علقه به زيرساختِ ايدئولوژيك وضعيت (بدون پيشفرض اينكه عواملْ «سوژه» يا «منقاد» ايده از نظر تاريخي متعينِ سوژه از شرايطي ميشوند كه
در پي گسستن از آن هستند). از اين نظر، اسپينوزا مرجعِ آلتوسر است، زيرا ستونِ فقراتي هستيشناختي براي اين موضوع فراهم ميآورد (يك هستيشناسي جوهر كه تابعِ يك معرفتشناسي سوژه ايدئولوژيك است. در نتيجه به منظور نشان دادن اين امر كه آلتوسر از جوهر اسپينوزايي ميگسلد، بايد نشان دهيم كه «پروسه بدون سوژه» (كه حقيقتا بسيار به نظريه صيرورتِ حقيقت به ميانجي پروسهها نزدِ هگل است)
در واقع هيچ پيشفرضِ هستيشناختياي ندارد. بايد گفت تعهداتِ هستيشناختي در مواضعِ معرفتشناختي آلتوسر از آن هستيشناسي كه ميانديشد با آن در توافق است متفاوت است (و چه بسا نقدي بر آن است)، بدين سبب كه آنچه هگل سوژه ميخواند به روشني بيشتر (بنابر فرمولبندي آلتوسر) در واژه «پروسه» حاضر است تا در واژه «سوژه.»
ماترياليسمي بدون غايتشناسي
در كتابِ علمِ منطقِ هگل، در فصلي كه درباره مطلق است، وقتي هگل در مورد نقصانِ فلسفه اسپينوزا بحث ميكند، ميگويد «آن جوهرِ [معينِ] اين نظام همانا نوعي جوهر، نوعي تماميتِ تجزيهناپذير است.»(18) وقتي آلتوسر «پروسه بدونِ سوژه» را (به عنوانِ تز يا مفهومي ضدِ هگلي/ غايتشناسانه از تاريخ) مطرح ميكند، آيا عملا عليه مفهومِ جوهر در اسپينوزا نبرد نميكند؟ از اين رو، در تلاشش براي تدارك ديدنِ تزي ضدِهگلي در عمل يكي از بهترين نقدهاي ضدِاسپينوزايي از جوهر را به دست داد. در نتيجه، «پروسه بدونِ سوژه» تنها وقتي معناي كاملِ خودش را كسب ميكند كه [از نقطه نظر] جوهرـسوژه هگلي درنظر گرفته و قرائت شود: «جوهرِ زنده هستي و در حقيقت سوژه است، يا، آنچه معادلِ اين است، در حقيقت بالفعل است آنقدر كه همان حركتِ تقررِ خويش است.»(19)(20)
آلتوسر نيز (نظير همه نظريهپردازاني كه سوژه را امري ايدئولوژيك ميگيرند) حين پيشروي در بحث در مواجهه با اين مساله سردرگم ميشود: بله، سوژه به طرزي ايدئولوژيك تشكيل ميشود، ولي چرا [اين سوژه] «ميماند»؟ كدام الزامات بايد براي «جوهر» مفروض گرفته شوند تا توضيح دهند كه چطور ايدئولوژي ميتواند چيزي را «تسخير» كند؟ اين همان سوژه در مقامِ شرايطِ هستيشناختي است كه بايد گفت (در تاييد تزِ رابرت فالر)(21) (22) ما را ملزم ميكند تا يك ناكامي يا نقصان را در جوهر فرض بگيريم كه به همين دليل ناكامي احضار [در آلتوسر] ميتواند [براي ايدئولوژي] حكمِ موفقيت را داشته باشد.
بازسازي ماترياليسم در آلتوسر نيز با اين موضوع همبسته است. ماترياليسمِ تصادفي آلتوسر عاري است از هرگونه علتِ نخستين (يا علت العلل)(23)، معني،(24) و لوگوس (يا خرد)(25) -بهطور خلاصه ماترياليسمي بدون هرگونه غايتشناسي. به گفته او «سخن گفتن از «ماترياليسم» پرداختن به يكي از حساسترين موضوعات در فلسفه است.»(26) به دنبالِ اين آلتوسر استدلال ميكند كه «ماترياليسم فلسفهاي نيست كه بايد آنچنان كه مستحقِ نامِ «فلسفه» است به شكلِ يك نظام بسط يابد،» بلكه مساله سرنوشتساز در ماركسيسم ايناست كه ماترياليسم بايد «موضعي را در فلسفه بازنمايي كند.»(27) به گفته آلتوسر، در سنتِ فلسفي، تجسمِ ماترياليسم همانا شاخصي است از اضطرار و فوريت(28)، نشانه اينكه ايدئاليسم طرد شده و بايد كنار گذاشته ميشده- بدون گسستن، بدونِ توانِ گسستن از جفتِ آينهاي ايدئاليسم/ماترياليسم؛ به همين دليل چنين تجسمي يك شخص و البته يك تله است؛ زيرا نميتوان از طريقِ مخالفت با ايدئاليسم، با اعلامِ ضدِ آن يا با «گذاشتنِ آن روي سرش» و وارونه ساختنِ آن از آن گسست. به همين دليل بايد از اصطلاح «ماترياليسم» با شك و ترديد سخن گفت: اين كلمه به ما چيزي نخواهد داد و وقتي به موضوع نزديكتر ميشويم ميبينيم كه اغلبِ ماترياليسمها [تنها] ايدئاليسمهايي واژگون از كار درآمدند. (29)
از اين نظر، ميتوانيم باز هم در فلسفه به مثابه فعاليتي غور كنيم كه خطوطِ مميزي(30) ميانِ مواضعِ مختلف ترسيم ميكند. اجازه دهيد اين مواضع را به اين صورت تقسيم كنيم: موضعِ علمي، سياسي، و فلسفي. ميخواهم به اين فهرست همچنين اين موارد را اضافه كنم: خطوطِ مميزِ ديني.
باتوجه به اين وضعيتها و شروط است كه فلسفه كاربرد خودش را به عنوانِ فعاليتي از ترسيمِ خطوط مميز محقق ميكند. فلسفه وقتي و جايي مداخله ميكند كه فيگورِ آگاهي سالخورده شده باشد كه در سطحي دوگانه ساختار مييابد: زمانمند در مقابلِ ساختمند. در اين سطح، برداشتي از فلسفه داريم كه بهطور نظري در بزنگاههاي(31) موجود مداخله ميكند و نيز برداشتي از فيلسوف به مثابه نگهبانِ شيفتِ شب. سطحِ ديگر همان مداخله فلسفي درونِ زمينِ فلسفه به معناي دقيق كلمه، به عبارتِ ديگر ميانِ گرايشهاي فلسفي مختلف وجود دارد. ميتوان در اينجا به اين نتيجه نائل آمد كه فلسفه را همين شروطِ فلسفهْ تقسيم ميكند؛ بدين معني كه امورِ تازه(32) هر زمانه مشخصْ فلسفه را دگرگون ميكنند. و فلسفه [نيز] به نوبت در همين ميدانهايي مداخله ميكند كه فلسفه را مشروط ميكنند. پرسشي كه اكنون بايد پس از تمام اين مسيرهاي مختلفِ [آلتوسري] و خوانشِ تزهاي آلتوسر بايد پرسيد چنين است: چرا اين خودِ آلتوسر است كه مرتكبِ خيانت به اسپينوزيسمش ميشود؟ بهترين پاسخِ مقتضي به اين پرسش آن است كه او نميتوانست درونِ افقي اسپينوزايي فعاليت داشته باشد، چراكه او يك مسيحي بود.
پينوشتها در دفتر روزنامه موجود است
نزد هگل انديشيدن به جوهري كه تبديل به سوژه شود ناممكن است، زيرا [چنين جوهري] همواره پيشاپيش سوژه است («نه تنها در مقامِ جوهر، بلكه همچنين در مقامِ سوژه»)
اسپينوزا مرجعِ آلتوسر است، زيرا ستونِ فقراتي هستيشناختي براي اين موضوع فراهم ميآورد (يك هستيشناسي جوهر كه تابعِ يك معرفتشناسي سوژه ايدئولوژيك است.
فلسفه وقتي و جايي مداخله ميكند كه فيگورِ آگاهي سالخورده شده باشد كه در سطحي دوگانه ساختار مييابد: زمانمند در مقابلِ ساختمند. در اين سطح، برداشتي از فلسفه داريم كه بهطور نظري در بزنگاههاي(31) موجود مداخله ميكند و نيز برداشتي از فيلسوف به مثابه نگهبانِ شيفتِ شب. سطحِ ديگر همان مداخله فلسفي درونِ زمينِ فلسفه به معناي دقيق كلمه، به عبارتِ ديگر ميانِ گرايشهاي فلسفي مختلف وجود دارد.