حالا روايت سهيل را ببين
نسيم چالاكي|
در آن ينگه دنيا كه امور به قاعده است و در بر پاشنه ميچرخد، همسايه روبهرويي ما در لاهه، صبح يك روز در 84سالگي كه از كبر سن، دچار استخواندردهاي پياپي ميشد، تصميم گرفت كه اتانازي كند و بميرد. چند هفته قبلترش از اين تصميم با همه صحبت كرده بود و چند شب آخر از خانهاش تا نزديكيهاي صبح صداي پيانو ميآمد. وقتي براي اولينبار گفت كه ميخواهد خودخواسته بميرد، تمام بدنم به لرزه افتاد. چيزي از مرگ اختياري رمانتيك نميدانستم. فقط خاطرم هست كه گريه ميكردم و ميگفتم كه زندگي ميارزد. دستهايم را گرفت و گفت كه از عشق به زندگي ميخواهم بميرم تا تصويري كه از زندگي برايم ميماند همان خوشيها و خندهها و سرمستيها باشد و نه رنج و درد.
حالا روايت سهيل را ببين. در روزگاري كه نااميدي از در و ديوار زندگيمان بالا ميرفت، هر روز رنجي بر رنجهايمان افزوده ميشد، سهيل در ميانه اين آوار، زندگي را زندگي ميكرد. او از همين حيات نيمبند در ايران، روايتي رمانتيك در ستايش زندگي ساخته بود. او خوب ميدانست كه زندگي ميارزد، مثل همين حال خوش رفاقت با او كه برايمان مانده و دلخوشمان كرده و تصويري كه از زندگي برايمان گذاشت؛ همان خوشي و خنده و سرمستي و اميدواريست.
براي نسلي كه با دست بسته جنگيده، با جيب خالي روزگار گذرانده و كلي آوازه و مدرك براي فرزندان هرگز زادهنشدهاش به ارث گذاشته، فقدان و از دست دادن كه چيز جديدي نيست. ما بارها در همين سالهاي نيمسوخته جواني و ميانسالي به سوگ نشستهايم، فقدان را به چشم ديدهايم و رنجهاي يكديگر را به جان و دل خريدهايم، اما هرگز براي بيهوا آمدن مرگ آماده نبودهايم. ما هنوز هم از اعماق وجود خسته، اما زنده به جريان نفسگير روزگاريم. براي ما تصوير زندگي؛ ملغمهاي از همين خوشي و رنج است كه تاكنون ماندهايم و دلخوشيهاي كوچكمان را زيستهايم.
و سهيل براي ما اسطورهايست در ستايش زندگي و دستهاي بستهاي كه از تقلا باز نميمانند، همان كه مولانا ميگويد؛ اي دواي نخوت و ناموس ما، اي تو افلاطون و جالينوس ما.