مرگ لئو تولستوي
مرتضي ميرحسيني
ميگفت: «هيچ حكومتي از هيچ حكومت ديگري بهتر نيست.» و اعتقاد داشت: «دولت نوين چيزي جز توطئه و همدستي براي بهرهكشي و مهمتر از آن براي فاسد كردن شهروندان خويش نيست. من قوانين اخلاقي و مذهبي را درك ميكنم كه براي هيچكس اجباري نيست، اما مردم را به پيش ميخواند و وعده آيندهاي همگونتر را ميدهد. من قوانين هنر را كه همواره شاديبخش است، حس ميكنم. اما قوانين سياسي به نظرم چنان دروغهاي شاخداري مينمايد كه نميفهمم چطور ممكن است بعضي از آنها بهتر يا بدتر از بقيه باشد. پس از اين به بعد من هرگز به هيچ حكومتي در هيچ جا خدمت نخواهم كرد.» با استناد به اين جنس حرفهايش بود كه آنارشيستها او را يكي از خودشان ميدانستند و ميدانند و او را يكي از متفكران و چهرههاي سرشناس تاريخ خودشان محسوب ميكردند و ميكنند. حتي اين آموزه او «كه قدرت اخلاقي انساني تك و تنها كه براي آزاد شدن ميكوشد عظيمتر از قدرت اخلاقي اكثريت خاموش و بردهصفت است» در صدر آموزههاي محوري آنارشيسم جاي ميگيرد. اما او حتي باوجود اين عقايد آشكار آنارشيستي، در هيچ قالب و مسلك مشخصي جاي نميگرفت و شبيه هيچ كس ديگري نبود. حدود 82 سال عمر كرد و سال 1910 در چنين روزي از دنيا رفت. بيشتر سالهاي عمرش در بحرانهاي روحي گذشت و هر چند تقريبا از همه نعمتهاي مادي و دنيوي برخوردار شد ـ جز در مقاطعي كوتاه - از آسودگي و خوشبختي بهره نبرد. از همان سالهاي اول جواني در جستوجوي معنايي براي زندگياش بود و چنانكه خاطراتش نشان ميدهد تا پايان عمر مدام با خودش ميجنگيد و به پاسخي درخور سوالي به اين بزرگي نميرسيد. حتي از پناه بردن به ايمان ديني و غرق شدن در كارهاي خيرخواهانهاي هم به آرامش نميرسيد، زيرا هميشه با اين احساس كلنجار ميرفت كه عبادتها و بذل و بخششها و كارهاي خيرش خالص نيستند و آلوده به رياكاري و خودخواهياند. لباس سربازي پوشيد، كشاورزي كرد، مدرسه ساخت، معلمي كرد و چند رمان نوشت و با اين آخري هم به شهرت رسيد و هم نام بزرگي از خودش باقي گذاشت. آنقدر بزرگ كه افتخار غولهايي مثل بوريس پاسترناك (نويسنده دكتر ژيواگو) و ميخاييل شولوخف (نويسنده دن آرام) شباهت به او و مقايسه با او بود. جنگ و صلح اگر نه بهترين كه حتما مشهورترين اثر اوست و او در آن ماجراي يورش ناپلئون به روسيه و مقاومت مردم اين سرزمين مقابل تجاوز فرانسويها را روايت ميكند. تولستوي قهرمان آن دفاع حماسي و جانانه را كه در پايان به عقبنشيني خفتبار بناپارت از روسيه منتهي شد نه تزار و نه اشرافزادههايي كه لباس سرداري و فرماندهي به تن داشتند كه مردم عادي و گمنام ميديد و حتي خود همين اصطلاح قهرمان و تاثير آن در سير تاريخ را به چالش ميكشيد.
او بخش قابل توجهي از رمان، به ويژه جلد دوم آن را به تبيين فلسفه خود اختصاص ميدهد و حتي سير داستان را براي پرداختن به چنين بحثهايي رها ميكند. اما هر قدر فلسفهبافيهاي او طولاني و خستهكننده به نظر ميرسد، تصاويري كه ميسازد و شخصيتهايي كه عرضه ميكند و گفتوگوهايي كه ميان اين شخصيتها رد و بدل ميشود، جذاب و زندهاند و خواننده را با خود تا انتهاي رمان ميبرند.