روز نود و سوم
شرمين نادري
يك نفر دو بار پشت سر هم زنگ ميزند، تازه رسيدهام و ماسك را دور انداختهام و تا به خودم بجنبم، زنگ سوم را هم زده است.
گوشي را برميدارم و ميپرسم: بله كه ميگويد: نامه داريد. آخرين بار كي برايم نامه فرستاده بود؟ سالها پيش وقتي در مجلهاي جواب نامه ميدادم يا شايد بعد ازآن هم از اين نامههاي قشنگ كاغذي گرفتم و يادم نيست؟
از پلهها بالا ميروم و در را باز ميكنم، آستانه در گرفته و تاريك است و تنها روشني، برق صفحه الكترونيكي پستچي است و سفيدي نامهاي كه جلوي صورتم گرفته است.
ميگويد: امضا كن، ميگويم: چي؟
هر دو ماسك داريم و هر دو ميدانيم آن يكي دارد لبخند ميزند.
بعد ميپرسم: نامه از كجاست كه پاكتي را به دستم ميدهد و ميگويد: همين دوروبر.
همان لحظه است كه يادم ميافتد به آخرين نامهاي كه پستچي برايم آورده بود، نامه نبود البته يك مجله بود كه دوستي كه پارسال از دست دادم، برايم فرستاده بود. مجلهاي درباره زيباييهاي سيستان و بلوچستان و رويش كاغذي بود كه حسين عليمرادي اسمم را نوشته بود.
يك سال گذشته از آن روز و از آن خبر تلخ و آن روزهاي تاريك كه دلم نميخواست تا پشت پنجره بروم و آسمان دود گرفته را نگاه كنم.
پسر كوچك حسين عليمرادي هم بايد يكساله شده باشد و آن مدرسهها كه ميساخت هم بايد ديگر تمام شده باشند. اينها را با خودم خيال ميكنم و ميزنم به كوچه و باران ريزريز ميخورد روي بارانيام و گربهاي كه ميشناسم سر كوچه با تعجب صدايم ميكند كه كجا ميروي و من جواب ميدهم: نميدانم.
كوچهها برايم شبيه همان جاده بلند چابهار به پيرسهراب ميشوند و سال برميگردد به عقب و بعد دلم ميخواهد نامهاي بنويسم براي همه دوستانم كه در تمام اين سال غريب دور بودم ازشان و بگويم كه چقدر دلم برايشان تنگ شده و چقدر اين باران و ياد آن پاييز دلتنگم ميكند.
بعد اما ميبينم پستچي ما سوار بر موتور ميگذرد از سر كوچه و دستي تكان ميدهد و لبخند تلخي ميزند به من، لابد فهميده كه روي زخمي كه مدتها بوده زير آستينم قايمش كرده بودم، نمك پاشيده و رفته.
پس باز راه ميروم و ميگذارم پاي بيقرارم دورم كند از تاريكي قاب آن در كه نامهاي سفيد را توي تنهايي خودم باز كرده بودم.