به مباركي زادروز شاعر تهران
غلامرضا امامي
از سالهاي دير و دور ياد او را در ديده و دل دارم. به سال 49 كه سرودههاي شاعران نوپرداز فلسطين در «كتاب موج» و نشر ديگري در حال چاپ بود، روزي دوستي خبر از سرودهاي زيبا داد در ستايش فلسطين از شاعري با نام «م.ع سپانلو». در آن روزها نخستين كتاب انتشارات موج، كتاب «شعر مقاومت در فلسطين» بود به ترجمه «سيروس طاهباز»، اما وي نام مستعار «كوروش مهربان» را برگزيده بود. آن كتاب پس از سالها جامه نو پوشيد و با نام «درخت زيتون» اثر گرانبار «غسان كنفاني» با سرودههايي از «محمود درويش»، «سميح القاسم»، «سالم جبران»، «توفيق زياد» و «فدوي طوغان» همراه با سروده زيباي سپانلو با نام «چريكهاي عرب» و سرودههايي از بانو «سيمين بهبهاني»، «م.آزاد»، «اسماعيل شاهرودي» و «قيصر امينپور» به همت نشر «روزبهان» نشر يافت.
با نشر اين كتاب يادهاي سپانلو در من جان گرفت. روزي را به ياد ميآورم كه به وساطت دوستي مردي بلندبالا با چشماني سبز و مويي مشكي و لهجهاي تهراني به دفترم آمد و شعري را سپرد با نام «چريكهاي عرب» درباره فلسطين كه چنين آغاز ميشد: «چريكهاي عرب؛ شعله بلند به شب ميبرند/ چريكهاي عرب از شط سياه به مهتاب و ماه مينگرند» و با افتخار گفت من نخستين شاعر نوپرداز ايراني هستم كه درباره فلسطين شعر سرودهام.
آن شعر اندك زماني پس از نشر به پارسي به زبان عربي و انگليسي و فرانسه و ديگر زبانها نشر يافت. آنگاه آن مرد بلندبالا كه به شاعري بيشتر شهره بود، گفت: مجموعهاي داستان كوتاه دارم و آن داستانها را براي نشر به من سپرد. آن مجموعه داستانها با نام «مردان» كه روايتي بود از حكايت روشنفكران زمانه در «كتاب موج» نشر يافت و با اقبال فراوان روبهرو شد.
پس از سالها به خواست وي آن مجموعه همراه داستان ديگري به چاپ سپرده شد، اما در پيچ و خم دالانهاي اداري نميدانم به چه سرنوشتي دچار شد. پس از آن من به كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان رفتم. سپانلو گاه و بيگاه به ديدار ما ميآمد و خرسندم كه كتاب زيبايي از وي با نام «سفرهاي سندباد» از سوي ما در كانون نشر يافت.
بسياري از دوشنبهها كه در خدمت جلال در كافه فيروز بوديم، محمدعلي سپانلو از حاضران ثابت آن جمع بود. جلال به وي مهري ويژه داشت و سپانلو تا آخرين روزهاي حيات در جلال و سيمين كاريزمايي يافته بود كه با خود هميشه به همراه داشت. روزي را به ياد ميآورم كه سپانلو اين سروده زيبا را درباره مصدق خواند:
مصدق
بگذار تا پيام تو را
با چشمهاي ساكت خود منتشر كنيم
بگذار تا عصاي تو با انتظار ما
بر گور روستاييات آهسته گل كند
شاعر تهران به تهران عشق ميورزيد و انباني و انبوهي از يادهاي تهران را هميشه در دل داشت. آخرين بار كه در جمع حاضر شد، جمعي بوديم كه به شهرك غزالي و بازسازي تهران قديم دعوت شديم. در راه از مصائب و دردها و بيماريهايش سخن ميگفت، اما شعله اميد همچنان در چشمانش و جانش ميدرخشيد. محفلش گرم و گيرا بود. دوستاني داشت همدل و همرنگ. از ياد نميبرم نخستينبار خانهاش روبهروي پارك لاله بود و پس از آن به جايي ديگر رفت. سرو سرسبز تهران در كوچه «سرو» اقامت گزيده بود. در كنارش يار يگانهاش «مهدي اخوت» هميشه همدل و همراهش بود. گاه زنگي ميزد و به خانهاش ميرفتم. گرفتار چند درد و بيماري صعب بود اما با دوغ شتر پذيرايي ميكرد و از خواص طب سنتي سخنها ميگفت. به ادبيات فرانسه دل بسته بود و چندين كتاب از آثار نامآوران آن ديار را به فارسي زيبايي برگردانده بود. مهربان بود. از قبيله آناني بود كه شاعري سرود بود: «در عين تنگدستي/ در عيش كوش و مستي». عيش به عسرت اما به عزت گذراند. از زمانه گله نداشت. سختيها وي را از پا نيفكنده بود. با همه دردها و رنجها و دلآزردگيها از تهران و ايران، دل نكند. ريشه در اين خاك پاك داشت و برگ بر اين درخت داد و گل وجودش در اينجا شكفت. مهرش را با مردم همراه داشت. به پيوندش با زندهياد دكتر «محمد مصدق» پايدار بود. آخرين ديدارم با وي در خانه هنرمندان بود. آن سرو ايستاده ستون عمودي خيمه كانون نويسندگان پيش از انقلاب اكنون به صورتي افقي در تابوتي آرام آرميده بود. سرو به خاك افتاده بود اما يادش زمزمه روزان و شبان فرزندان ايران زمين است.