ميناي باباخانلو با سس هامون مهرجويي
اسدالله امرايي
من مينا را كشتم، نوشته رضا باباخانلو در نشر آوند دانش منتشر شده. محور داستان بر اساس تحقيقهاي دانشجويي پيش ميرود كه اين تحقيقها پاي تراژدي كشتن از فرط عشق و فيلم هامون را به داستان باز ميكند. نويسنده كتاب، پيش از شروع متن در آغاز رمان، اين جملات قابل تامل است: به داريوش مهرجويي كه هامون را خلق كرد... به خسرو شكيبايي كه هامون را نقش زد... و به كساني كه بخشهايي «از من مينا را كشتم» را خود زندگي كردهاند... تجربههاي تبادل ادبيات و سينما را پيشتر داشتهايم هر چند بيشتر يكطرفه و از ادبيات به سينما بوده. اينجا با تجربهاي بر عكس روبهرو هستيم. فيلمي معروف كه باعث ميشود نويسندهاي تحتتاثير آن رماني مينويسد. «عاشقي كردن، شبهايش سخت است. روز كه ميشود، منطق حاكم مطلق است. همه چيز را تجزيه و تحليل ميكني و به بهترين نتيجه ممكن ميرسي. ولي با ورود به آستانه شب، منطق كنار ميرود و فقط با او بودن را ميخواهي. نميخواهي؛ بلكه تمنا ميكني. ورود آدمها به زندگي ما، از دو منظر قابل تامل است؛ اول اينكه چه آدمي وارد زندگيات ميشود و دوم اينكه چه زماني وارد زندگيات ميشود. از نظر من مورد دوم اهميت بيشتري دارد. لحظههايي در زندگي وجود دارد كه حفرهاي در قلبت ايجاد ميشود. حياتيترين كار براي رويارويي با آن، پركردن حفره است. چگونه و با چه، در آن زمان اهميتي ندارد. يادم ميآيد يكبار دندان پركردهام خالي شد. آدامسي را جويدم و وقتي شيرينياش رفت، داخل حفره كردم. حداقل تا صبح آرامم كرد.» به علي گفتم: «مينا كجاست؟» خيره به روبهرو مانده بود. حرفم را بلندتر تكرار كردم. عينك كج شدهاش را روي صورت جابهجا كرد و با سر به اتاقخواب اشاره كرد. به سمت اتاق دويدم. به آستانه در كه رسيدم، خشكم زد. روي زمين، كنار شوفاژ افتاده بود. صورتش غرق در خون بود. رد خون از روي شوفاژ به زمين چكيده بود و حالا ديگر تقريبا لخته شده بود. بوي گس خون دماغم را پر كرد. بوي مرگ. مينا روي زمين غرق در خون خودش افتاده بود. انگار هيچگاه جان در بدن نداشته. » رمان من مينا را كشتم آنچنانكه به نظر ميآيد داستان سادهاي نيست و نويسنده به اينكه قصهاي از ديدار و قتل بنويسند، بسنده نكرده است. اين رمان را در دسته آثار ناتوراليستي قرار ميدهند.