شعلههاي صد سال تنهايي
اميد توشه
خيس و ترسيده به هم نگاه كرديم. ديگر غر نميزد، بايد فكري ميكرديم تا زنده بمانيم. ظهري كه از تجريش بالا آمديم، هوا آفتابي بود. قرار بود كوهپيمايي كوتاه در عصري پاييزي باشد. اصرار من بود كه از بيراهه برويم تا آن غار كوچك كه فقط چوپانهاي پسقلعه بلد بودند را ببيند. باران نبود، سيل ميآمد. نيم ساعت قبل همان كه دهانه غار را ديديم رعد زد و آسمان تيره شد. ترسيد و گفت برگرديم. گرمكن ورزشي كه روي مانتو پوشيده بود براي هواي عادي هم نازك بود. اصرار كردم. دلم ميخواست جايي ببرمش كه هيچكس نبرده. ظرف چند دقيقه تمام وجودمان خيس شد. دندانهايش به هم ميخورد. باران، سنگهاي بزرگ را ميشست و جويبارهاي كوچك تا مچ پايمان ميرسيد. به زور خودمان را كشانديم توي غار. تاريك و سرد. مثل سگ پشيمان بودم. اين سوراخ چند متري كه من اسمش را غار گذاشته بودم هيچ چيز ويژهاي نداشت. خورشيد جايي آن دورها غروب ميكرد و ما اينجا در يك دخمه تنگ و نمور گير افتاده بوديم، در حالي كه بيرون سيل ميباريد و امكان نداشت در اين تاريكي بتوانيم برگرديم. هر لحظه صداي افتادن سنگهاي سست از اطراف ميآمد كه آب آنها را مانند پر كاه بلند كرده بود. همين طور كه دست زير بغل ميلرزيد چند قطره آب روي دماغش نشسته بود. خيره نگاهم ميكرد. ميدانستم چقدر عصباني است. پرسيد: «حالا چه كار كنيم؟» گوشي آنتن نميداد. بايد به جايي خبر ميداديم. شايد بايد صبر ميكرديم باران كمتر شود و برويم پايينتر تا گوشي آنتن بدهد. كسي هم خبر نداشت ما اين بالاييم. اما الان بايد آتش روشن ميكردم. چراغ قوه گوشي را روشن كردم. آن گوشه چند شاخه نيم سوخته با كنده بزرگي بود كه اگر روشن ميشد ما را به صبح ميرساند.
پرسيد: «با چي روشن ميكني؟»
توي كولهام زيرانداز و وسايل ضروري كوهنوردي سبك داشتم. كبريت هم همان جا بود. قوطي را در آوردم. از اين بدتر مگه ميشد؟ نم كشيده بود. بادگيرش را درآورد. كبريتها را از من گرفت: «كاغذ داري؟» چند صفحه از كتاب ماركز كندم. صفحات وسطش خشكتر بود. تاريكي بيرون هول به جان آدم ميانداخت. حتما با خودش ميگفت چه مرد بيعرضهاي. دستور داد: «بيا اينور بشين و نور رو بنداز روي دستم.» گوگرد كبريت اول وا رفت. دومي و سومي هم هيچي. بلند شد و يك كم راه رفت. بعد داد زد: «چقدر آدم بيفكري هستي... اين غار كوفتي چي داره آخه؟» كاش سرخپوست بودم و ميتوانستم از هيچي آتش روشن كنم. دوباره نشست كنار اجاق. با دقت يك چوب كبريت را انتخاب كرد. زد و آتش گرفت. با هيجان پريدم و يك صفحه خشك از صد سال تنهايي را گرفتم روي شعله كم جان. روشن شد.