بيمايه فطير است فلاني
اميد مافي
در گلوي خروسي كه روي شانه شب تيره چرت ميزند يك صبح نحس و تلخ چرك كرده است. جز اين اگر باشد زنِ بيوه با چهار بچهاش آرامش را چارقدي ميكند و زير چانهاش گره ميزند تا زندگي كمي نيم رُخ مهربانش را هويدا كند. روياي مدفون آن زن چند قرص نان براي سير كردن بچههايي است كه نه تبلت دارند، نه گوشي هوشمند و نه حتي خروس قندي.
بر بلنداي روزي كه ديگر نيست رسانهاي خبر از خريد نان قسطي در گوشهاي از همين خاك ميدهد حتي اگر حوصله ما و شما زير سنگيني كرونا و هزار مصيبت ديگر خفته باشد باز هم حيرت ميكنيم و شك به نابامدادي كه ميآيد از پس بامداد و چند قرص نان را دريغ ميكند از زني كه سنگيني نگاهش پاييز را ميتكاند از روي شانههاي خباز پير.
راستي مگر سنگك خشخاشي چقدر ميارزد كه يكي غرورش را مچاله ميكند و در فاصله كشيدن صداي تمنا نان را زير چادرش ميگذارد و از معركه دور ميشود. اصلا مگر لواش چند بخش دارد كه خيسي نگاه بانويي به تكهاي از دريا در سيماي رنجورش بدل ميشود و در انحناي صفي طويل براي سق زدن دردانههايش سر كج ميكند. بيمداهنه حكايت غريبي است معيشت در اين پهنه آشنا. وقتي صداي شكستن تبختر نجيبانه در كوچههاي شهر به گوش ميرسد، كرامت خجلتر از هميشه حروفش را قايم ميكند طفلك و شرف در برابر اين همه خزان كم ميآورد. حالا لطفا تو نگو مگر اين قصهها و غصهها چقدر اهميت دارد؟ اينجا در اين شهر درندشت تابلوهاي سورئاليستي ميتواند حالت را بد كند و دلت را چنگ بزند. اينجا كه جماعتي براي پارك پورشهها و مازراتيهايشان حوصله ندارند و خندهها بر لبانشان ماسيده. جماعتي كه صفرهاي حساب بانكيشان سر به فلك ميزند و امضايشان پاي ورق پارهاي ميلياردها تومان ميارزد. آن سوتر اما لحن تنگدستي تُنُك شده و بيمايه فطير است، بس كه گرومب گرومب ابر بارانزا نداري و نكبت را بر سر آدمهاي شريف پاپتي نازل كرده است. حالا ما هي شعر بنويسيم. هي اين روزهاي چرك را نفرين كنيم و هي ترانههاي محزون بگوييم. وقتي روزها پر و خالي ميشوند و فقر در كنام زبانه ميكشد، لابد بايد براي مهتاب تبآلود اخم كنيم و براي اين شبهاي ژنده آرزوي هجرت. از شما چه پنهان اصلا قرار نبود خواب خوش آنچنان سرشت برخي را هاشور بزند كه جماعتي از رقص آفتاب ولرم و طعم نان تافتون بينصيب شوند و حتي اشكهايشان در سراي حقيقت آشكار نشود. باور كنيد قرار بود احساس و عاطفه كمي هوا بخورد تا علفهاي زار و نزار در سكوت جان ندهند و زندگي به مساوات قسمت شود و عشق بيخبر از ارتحال واژهها سراغ همه را بگيرد. حتي سراغ كپرنشيناني كه با شكم گرسنه در اوج شفق خون ميگريند و هزار بار آرزوي مرگ ميكنند. گريزي نيست. بايد انگشت بهت به دهان گرفت و اينگونه انديشيد كه وقتي چرخ زندگاني بعضي مردمان با چندرغاز يارانه ميچرخد و شب در هنگامه روشنايي در رگهايشان ميخزد تا طعم نان خامهاي و خروس قندي و بربري را از ياد ببرند، اين قاب خاكستري را بايد روي ديوارها نشاند تا تماشا كنند خطوط درهم حقيقت را، آنها كه براي فراهم كردن آسايش مردمان از خزر تا مكران و از هيركاني تا گمبرون قسم خورده بودند. راستي چه ميشد اگر جهان به قدر چند بربري كنجددار سهم گرسنگان را ميداد و مساوات فاصله عرش تا فرش را در طرفهالعيني پر ميكرد تا قبول كنيم رعد و برق و آه، گاه مستجاب ميشود تا دنيا كمي سر به زير شود. فقط كمي.