روز نود و هفتم
شرمين نادري
از باغ فردوس به سمت خيابان فرشته گز ميكنيم، هوا آلوده و سرد است و حتي پرندهها هم حوصله جيك زدن ندارند. دوستم براي خودش جلوجلو ميرود و با خودش حرف ميزند، ميشنوم كه دارد ميگويد: «آن در را ببين، ديگر كسي از اين درها نميسازد».
راست ميگويد، چون در سورمهاي و سفيد خانه به طرز غريبي منحصربهفرد است، چيزي زير دستگيرهاش پيچخورده و به شكل شمعدان بزرگ فرفورژه يا هشتپايي عجيب درآمده. دوستم ميگويد: «حتي هيچكس ديگر از اين خانهها نميسازد و ميرود روي سنگي يا آجري و از گوشه ديوار به حياط خالي نگاه ميكند». بعد دستش را ميبرد بالا و ميگويد: «طاقي را ببين، طاقي آبي كي ديده است؟» بعد اما از آجر يا آن پله سنگي پايين ميپرد و ميرود توي خيابان و به سمت پايين خيابان شلوغ ميدود و وقت دويدن ميگويد: «درختها را ببين، اينها از زمان محمدشاه قاجار ماندهاند». راست ميگويد، زماني باغ فردوس محمديه نام داشت و گويا اين شاه قاجاري جايي همين دور و بر مرده است. دوستم بازميگويد: «بيا برويم توي اين كوچه بنبست، اغلب اين كوچهها در انتهايشان يك باغ دارند و توي آن باغ يك خانه قديمي پر از روح است». راست ميگويد، جايي نزديك همان رودي كه از تجريش پايين ميآيد هم كوچه بنبست را پيدا ميكنيم و هم آن خانه قديمي صدوچندساله را كه سقف فلزي و دودكشهاي عتيقه دارد و توي حياطش پر از درخت گردو و انجير است. دوستم ميگويد: «بوي چوب را ميشنوي، دارند چوب ميسوزانند» و بعد كه من ماسك را پايين ميكشم كه هوا را در مشام بكشم، ميگويد: «ميشنوي طوطيها اينجا ميخوانند و بوي زمستان باغ ميآيد و صداي پنجرههاي چوبي كه صبح زود باز ميشد و دم عصر بسته ميشد كه اتاق گرم شود.» راست ميگويد، بوي تند سوختن چوب در هواست و صداي رودخانه تجريش و صداي پرندههايي كه هنوز زندهاند و روي درختها ميخوانند. بعد دوباره دوستم ميگويد: «گوش كن كسي همين دور بر آواز ميخواند» و ميپيچد توي كوچهاي نرسيده به ميدان تجريش، درست دم آن پل قديمي و آشنا و همينطور هم با خودش حرف ميزند و من هم به دنبالش. بعد سر از باريكهاي درميآوريم كه پر از خانههاي قديمي و متروكه است. دوستم ميگويد: «حيف اينها را به زودي خراب ميكنند». بعد هم ميگويد: «خوش به حال همسايهها، از پنجره آشپزخانه چه حياط دلگشايي ميبينند.» آنوقت من برميگردم و نگاه ميكنم به حياط كه نه چندان دلگشا و پر از آتوآشغال و پلاستيك است و ميشنوم كه دوستم ميگويد: «روباه را ببين، كي توي شهر روباه ميبيند؟»
و من باز پيش خودم ميگويم: راست ميگويد، راست ميگويد.