فراموشي
سروش صحت
پسر جواني كه جلوي تاكسي نشسته بود، نگاهي به عكس مارادونا روي صفحه گوشياش كرد و گفت: «هنوز باورم نميشه مارادونا رفته باشه.» مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «واقعا تك بود، لنگه نداشت.»
پسر جوان گفت: «مارادونا از اون آدمهاييه كه هيچ وقت فراموش نميشه.»
مرد گفت: «بله، ولي يواش يواش، يادش ميره يه جاهاي دور.» پسر جوان گفت: «اين فراموشي چه چيز بديه.» چروكهاي دور چشم راننده كمي عميقتر شد، بعد گفت: «اگه آدمها فراموش نميكردن كه نميشه زندگي كرد... زندگي تمام ميشد.»
پسر جوان گفت: «عموي من ميگه آفت زندگي آدمها فراموشيه، اينكه يادشون ميره.» راننده گفت: «اگه آدمها فراموش كنن كه نميشه زندگي كرد... زندگي تمام ميشه.» پسر جوان به راننده نگاه كرد. راننده به روبهرو نگاه ميكرد و تاكسي رفت.