نقدي بر كار و بار روشنفكري
فيلسوفان دردامگه حادثه
محمد زارع شيرين كندي
يورگن هابرماس كه شايد بتوان او را آخرين سلطان مُلك تفكرفلسفي غرب دانست دريكي از نوشتههاي دوران جوانياش ازسه متفكر شهير آلماني به سبب عدم اذعان و اقرارشان به خطاهاي بزرگ سياسي عمرشان بهشدت انتقاد كرده و در ادامه گفته است كه او از پدرش به عنوان شهروندي عادي كه «يك همدل بياراده نازيسم» بوده، نه چنان توقعي داشته و نه با او چنان مواجههاي انتقادي. اين سخن هابرماس رابا نظرموافق و همدلانه خواندم و فهميدم. چه، من هم سالها پيش از آنكه مقاله هابرماس را بخوانم به اين ميانديشيدهام كه كارخيل عظيمي ازانسانهاي ذوقزده و جوزده كه فلان حادثه سياسي - تاريخي را پديد آوردهاند قابل فهم است زيرا آنان نه مدعي فلسفه و تاريخ و جامعهشناسي و سايرعلوم انساني بودند نه به طريق اولي تحصيلات عاليه داشتند و نه كتابخوان بودند اما چرا فلان فلسفهخوانده، تاريخدان، نويسنده و دانشمند به جانب آنان گراييد، به حركت آنان آري گفت و به آن پيوست، چرا او درست نديد و حامي چشم و گوش بسته فلان عقيده وسليقه شد، چرا او از دورانديشي عقل اين قدردورماند؟
پرسش اين است كه چرا برخي متفكران و فيلسوفان به دام حوادث ميافتند و درچالههاي زمانه سقوط ميكنند؟ به ديگرسخن، چرا برخي فيلسوفان كه درعرصه تفكر و نوآوري بسيار باريكبين و موشكاف به نظرميرسند گاه نيرنگها و فريبهاي «روح زمانه» را نميتوانند ببينند و تشخيص دهند، چرا متفكراني سوار برمركب انديشه كه عقابوار دربلنديها پرواز ميكنند و دورترين و ريزترين و جزئيترين جنبش هر جنبدهاي از ديدشان پنهان نميماند اما وقتي پاي امورعادي و پيش پا افتاده اجتماعي و سياسي به ميان ميآيد ازعوامترين عوامان نيز گنگتر و گيجتر ميشوند و در موضعگيري نسبت به پارهاي ازمهمترين رويدادها افق ديدشان فراترازنوك بينيشان نميرود؟ چگونه يك زن فرهيخته ازطبقه اشراف و اعيان به جنبش چپ ميگرايد و تمام عمر و سرمايه مادي و معنوياش را درطرفداري ازطبقه كارگر و در راه مبارزه سياسي با حاكميت وقت ميگذراند آن هم درسن پختگي نه در نوجواني؟ چگونه است كه يك تحصيلكرده اشرافزاده طرفدار ِدوآتشه انقلاب و قيام پابرهنگان و گرسنگان ميشود آن هم دربالاي چهلسالگي نه در نوجواني؟ بيترديد آنها چيزي كم نداشتند پس چه ميخواستند و چرا به قيام و شورش مردم پيوستند؟ آيا آنها جهاني بهتر و زيباتر از جهان موجودشان و دريك كلمه «بهشت» ميخواستند؟
چرا برخي متفكران و نويسندگان دردقيقه رخدادهاي اجتماعي و سياسي كور وكر ميشوند و به سهولت به دام زمانه ميافتند چه در تاييد بعض وقايع و چه در انكاربرخي ديگر؟ اين پرسشها ازاين حيث معنا و اهميت دارند كه مگر متفكران و نويسندگان، دانايان اقوام به شمار نميآيند و چشمهاي بيدار و گوشهاي شنواي آنان؟ مگر قرار نيست آنان عرف و فهم وشعورعادي مردمان را نقد كنند و برخلاف جريانهاي رايج فكر و عمل كنند و سنجشگر و پرسشگر ومنتقدِ مسلمات سنتي و مشهورات كاذب و فريبنده باشند؟ مگر قرار نيست آنان سقراط، اين پرسنده سمج و نقاد بزرگِ عادتها و آشناهاي ذهني و عملي، را فراموش نكنند كه تمام كوششاش آن بود كه به درك و دريافت عاميانه از امور و مسائل زندگي عمق و ژرفا ببخشد و مخاطبان همشهرياش را قدري به جهل مركبشان آگاه كند؟ توقع ما ازفيلسوفان به عنوان جويندگان و كاوندگان راستين و نقادانِ باورها و ارزشهاي بيحاصلِ عاميانه بيشتراست و اين هرگز توقع نابجايي نيست .
البته سقوط فيلسوفان بزرگ درچالههاي زميني و زماني، تاريخي به قدمت تاريخ تفكر فلسفي دارد، يعني به آن روزي بازميگردد كه طالس ملطي درحالي كه ستارگان آسمان را نظاره ميكرد درچالهاي افتاد و دخترك تراكيايي مسخرهاش كرد و خنديد، كه اين مرد چگونه ميخواهد ازاسرارآسمان سر در بياورد درحالي كه ازچاله پيش پايش نيزآگاه نيست!
غرض و مقصود، اشاره به مواضعي است كه برخي نويسندگانِ مدعي فلسفه و انديشه در روزگار ما درمجادلات و منازعاتشان اتخاذ ميكنند و انواع اتهامات را به يكديگر ميزنند. پيش ازهرچيز بايد گفت كه در اينجا نه منتقد فيلسوفي در حد و اندازه هابرماس است و نه كساني كه مورد انتقاد واعتراضند درقد و قواره آن سه فيلسوفي هستند كه هابرماس از آنان نام برده و نقدشان كرده است. انتظارات ازآن سه پيشكسوتي كه هابرماس نامشان را آورده، بسي بيشتربوده است و اين هرگز انتظار نابجايي نيست اما سطح توقع را نبايد به حدي رساند كه گويي آنان واجد ويژگي خطاناپذيري و پيشگويي بودهاند. آنان نه پيامبر بودهاند نه ساحر و پيشگو. آنها در فطرت اول مانند بقيه انسانها واجدِ غرايز و احساسات و خواستها و آرزوهايند، ضعفهاي خودشان را دارند، مانند بقيه آدميان ممكن است خطا كنند، گول و فريب بخورند، ترس و طمع و بيم و اميد داشته باشند و از اين قبيل . اگرچه خطاهاي بزرگان بزرگ است و چشمگير و به آساني از خاطرها نميرود. از قضا تاريخ ثابت كرده است كه برخي از فيلسوفان غرب كه در دامگه حادثه افتادهاند فرديت و اصالت و صداقت و شجاعتي بس بيشتر از ديگراني داشتهاند كه بعدها آنها را به جرم و جنايت سياسي محكوم كردهاند. ناگفته نماند كه گاه اعمال سياسي برخي فيلسوفان غرب ارتباط چندان ژرفي با تفكرفلسفيشان ندارد و همچنان ميتوان آثارشان را خواند و از آنان آموخت.
اما دراينجا قضيه كاملا متفاوت است. درايران، دعوا بيشتر بر سر اين است كه چون فلاني درروزگاري ازفلان «دارودسته» به شمار ميآمده، پس نميتواند و نبايد هيچ نظري مهم و رايي درخورداشته باشد؛ چون فلاني چند سالي عضو فلان «ستاد» و «شورا» بوده، پس نميتواند و نبايد ادعاي آزادانديشي و دانشدوستي و روشننگري داشته باشد؛ چون فلاني رييس دفتر فلان شخصيت سياسي بوده، پس نبايد هيچ ادعايي درعلم و دين داشته باشد؛ چون فلاني زماني طرفدار فلان كس و جريان بوده، پس نميتواند و نبايد ادعايي در تفكر و فرهنگ داشته باشد؛ چون فلاني روزي فلان شخصيت را به بهمان شخصيت تشبيه كرده، پس همه كتابهايش بيفايده است و بايد به آتش سپرده شود؛ چون فلاني ايامي ازعمرش را در فلان «حلقه» گذرانده، پس نبايد لاف دانايي بزند؛ چون فلاني مدتي رييس فلان «نهادعلمي» بوده، پس نميتواند و نبايد از نقد و آزادي و فلسفه وعلم دم بزند. اين مشاجرات ازمولفههاي اصلي زيست جهاني نكبتبار با اين روشنفكران و مدعيان انديشه در جامعهاي جهان سومي و از نشانههاي بارز يك اخلاق داير بر دنائت و حقارت و شرارت و فحاشي است. متكبر حقيري كه قادر نيست بندي و صفحهاي ازكتاب قطور و سرشار از منقولاتش را بنويسد مگر آنكه پيشتر يا پستر دو صفحه دشنام از قلمش بتراود بيترديد نه « فيلسوف » ميتواند باشد نه اثرگذار و نه ماندگار. شايد كم نبودهاند و نباشند كساني كه درعالم پندارخويش و گاه به اسم مستعار، كتابهايشان را «شاهكار » قلمداد ميكردهاند و ميكنند و خودشان را آگاه از همه زوايا و رموز تفكر فلسفي غرب و داناي كل، اما اين غربال تاريخ و انصاف و درايت اوست كه نشان ميدهد كدام اثر «شاهكار» است و ماندگار نه خود نويسنده درمانده بهشدت ايراني! اگر كسي مانند هابرماس ازفيلسوفان راستين غرب توقع بجا و بيشتري دارد مفهوم و معنادار است اما از مشاهير دروغين جامعه معاصرايران كمترين توقعي نبايد داشت زيرا ممكن است اطرافيان عامي يك نويسنده مدعي فلسفه ابعاد واعماق دامگه حادثهاي را درستتر و دقيقتر از خودش ببيند و گاه به او متذكرشود كه نبايد چنان ميكرد و چنان ميگفت.
انتظارات ازآن سه پيشكسوتي كه هابرماس نامشان را آورده، بسي بيشتربوده است و اين هرگز انتظار نابجايي نيست اما سطح توقع را نبايد به حدي رساند كه گويي آنان واجد ويژگي خطاناپذيري و پيشگويي بودهاند. آنان نه پيامبر بودهاند نه ساحر و پيشگو. آنها در فطرت اول مانند بقيه انسانها واجدِ غرايز و احساسات و خواستها و آرزوهايند، ضعفهاي خودشان را دارند.