در شمال شبي برفي در ستايش احمدرضا احمدي
سید علی صالحی
احمدرضاي جان ما، ثروت بيپايان شادمانيها، برادر بزرگ من، شاعر هميشه حاضر همه حيفها، دريغها و دوستيها. نوشتن از تو آنقدر آسان است كه چيزي يادم نميآيد و قبول درگذشت تو چندان دشوار كه دنيا در درد شاعر ميشود. خبر بيرحمانه رفتن تو به تنهايي من... دامن ميزند. همين سه شب پيش در كماي خواب به خودم گفتم: اگر برادر كلمات من برود، من بايد چطور خودم را به ياد بياورم؟! ديوار همه بيدادها بر سرم فرو ريخت!
گريستن يا مرور يادها. هر دو مكمل يكديگرند: خلاصه ديدار نخست، شب برف و برف شب از نيمه گذشته بود، من دورترين باغ دنيا خانهام بود به محله چيذر، دور نبوديم... از قيطريه آمدي، با ريگي در دست كه دروازه را به نيمه شب ميزدي. گفتي: احمدرضا هستم و سمت نور در انتهاي باغ راه را ادامه دادي. گفتي: پس سيد را پيدا كردم. گفتي: بيژن الهي سفارش كرد پيدايت كنم. گفتي: تو اصلا معلوم نيست كجا زندگي ميكني. گفتي: دكتر رجبي نشانيات را گفت.
... و چاي آماده بود. اولين ديدار دو دوست دور از هم. هر دو از جنوب، كرمان شما و خوزستان ما، در شمال شبي برفي، شمال پايتخت قاجاري. دكتر گفت: هر وقت بروي، صالحي بيدار است و چقدر تا سپيدهدم خنديديم. هر دو جز گفتن شعر و از شعر گفتن... كاري نداشتيم، من كه مثل هميشه مطلقا بيكار و تو كه گفتي در كانون پرورش فكري... مشغول بيكاري هستيم و چقدر قدم زديم به ساليان مديد. روح روشن تو اصلا نياز به شعر نداشت، به همين دليل حرف هم كه ميزدي، راه به شعر ميبردي... از بسياري داشتههاي دريا وارت! چقدر اين جهان كهن مانده.. جلب است كه آهسته ميآيد شاعران را سمت سايههاي بيبازگشت هل ميدهد. تو... دوست و برادر بزرگ ما، آخرين شاعر حوالي شببوها و شمعدانيها، مقام تو تا هميشه محفوظ است در ضيافت زيباترين كلماتي كه زبان ماست كه ورد زبان ماست. هر وقت كه به يادت ميآورم، روشن و رويا زده... ميبينم فروغ دارد كتابهايت را ورق ميزند... اگر بيش از اين از تو بنويسم، باران ميآيد. باراني كه در غياب احمدرضا ببارد، به چه درد چراغ پشت پنجره ميخورد...! خوابت خوش رفيق راحتترين روياها!