• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5944 -
  • ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ دي

خانواده باغچه‌بان» حقي بر گردن ما دارند

صبا صراف

ثمينه باغچه‌بان (دختر جبار باغچه‌بان؛ بنيانگذار آموزش علمي ناشنوايان در ايران) بي‌خانه شده است. خبر سخت است و دردناك؛ نمي‌شود تمام كودكي خود را در محله زيباي يوسف‌آباد تهران، با آن قشر متوسط، آگاه و عاشق فرهنگ گذرانده و بزرگ شده باشي اما هيچ از خانواده باغچه‌بان نداني! زيرا كه تمامي خيابان اسدآبادي (يوسف‌آباد) نشانه‌هاي مربوط به مدرسه ناشنوايان، آموزش و كلاس‌هاي آنان بود. مراكز فرهنگي كه كودكان و نوجوانان ناشنوا مي‌توانستند اوقات خود را آنجا بگذرانند، تحصيل كنند، يادبگيرند، به كار مشغول شوند و مهم‌تر از آن، احساس عشق و امنيت داشته باشند . همه از ميدان كلانتري تا كمي پيش از خيابان فتحي شقاقي متعلق به ياد خانواده مهربان و آشناي باغچه‌بان است.  فرهنگسراي شفق و تمامي پارك شفق يوسف‌آباد بيش از سال‌ها محفل ناشنوايان بوده است. تا همين چند‌سال پيش اگر پنجشنبه‌ها به پارك شفق مي‌رفتيد چون سالن تئاتري با جمعيت زيادي جوان و پير و ميانسال مواجه مي‌شديد كه همچون بازيگراني حرفه‌اي با دست‌ها و اشاره‌هاي در حال حركت و بي‌صدا مشغول ايفاي نقشي بودند، اينطور به نظر مي‌آمد، درحالي كه همگي اين افراد در حال معاشرت، گپ و رفاقت بودند.  داستان‌هاي عشقي محله ما يوسف‌آباد، قصه بچه‌هاي مدرسه باغچه‌بان بود، ماجراهايي كه پشت سر مي‌گذاشتند، تلاش‌هايي كه براي اين كودكان مي‌شد و قصه عشق فلان جوان محل به دختر ناشنوا با يك نگاه و ساعت‌هايي كه در سكوت تنها براي يك ديدار آشنا مي‌گذشت و نقل مردم محل بود.  مادرم كه سال‌هاي جواني‌اش در دهه ۵۰ را در كتابخانه كانون پرورش فكري كودكان پارك شفق مشغول به كار بود و سه كوچه پايين‌تر از همين پارك با مادر و خواهر و پدربزرگ زندگي مي‌كرد، هميشه پر از خاطرات مدرسه باغچه‌بان و بچه‌هايش بود.  هميشه تصوير روي ديواري از خيابان اسدآبادي روبه‌روي پارك تا كمي پايين‌تر از ميدان فرهنگ را به ياد مي‌آورم..

تصوير خانم معلمي در حال آموزش به كودكي در مدرسه آموزشي كه مهر و نشان مدرسه باغچه‌بان بود. قصدم اين است كه بگويم مدرسه باغچه‌بان و نقش آن به خاطره و هويت محله يوسف‌آباد گره خورده است و جداي از آن نيست، حال آيا انصاف است كه بشنويم ثمينه باغچه‌بان، امروز كه نياز به نگهداري و برداشت از حاصل زندگي و تحصيلات خود و پدرش را دارد، با سختي‌هايي كه در اين سال‌ها كشيده حال در رنج نداشتن خانه از جايي به جاي ديگر بي‌پناه باشد؟ تا به همين جا، همه آنچه بود به عنوان يك بزرگسال امروز از محله و مدرسه مي‌دانستم و بي‌خبر از سرنوشت واقعي دختر باغچه‌بان بودم، هيچ نمي‌دانستم چه از سر گذرانده، بي‌خواست و به ناچار زندگي او را در چه مسيري قرار داده! امروز در لابه لاي توصيف خبر بي‌خانماني او شنيدم و متوجه شدم اين زن با همه رنج و خاطره و تجربه‌اي كه پشت سر گذرانده، چطور باز در آرزوي ديدار ثمره و حاصل عمر خود و پدرش است. ترس و خطر را به جان خريده تا در شهري كه هويت و زندگي‌اش است باقي عمر را بگذراند. اين نه تنها به دور از انصاف است بلكه بالاتر از آن، به ناحق است كه چنين زني براي اجاره‌بها از مكاني رانده شود، حال كه براي باز گرفتن حق و عشق خود و ثمر خانواده‌اش بازگشته، اين بر گردن ماست كه در اين راه حق و عشق را به «ثمينه» دختر باغچه‌بان بازگردانيم.

روزنامه‌نگار 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون