امروز رسيده است
سروش صحت
ديروز سوار يكي از تاكسيهاي خطي در خانهمان شدم. راننده تاكسي خيلي سرحال بود و زير لب آواز ميخواند. قبلا هم سوار اين تاكسي شده بودم ولي هيچ وقت رانندهاش را اينقدر سرحال نديده بودم. گفتم: «امروز خيلي سرحاليد.» راننده گفت: «خيلي.» باران نمنم ميباريد. فكر كردم سرحالي راننده به خاطر هواي خوب است. گفتم: «حق داريد، هوا امروز خيلي خوبه.» راننده گفت: «همه چيز امروز خيلي خوبه.» منظورش از همه چيز را نفهميدم. راننده فهميد گيج شدهام؛ گفت: «دخترم امشب داره از خارج برميگرده.» گفتم: «بهبه چشمتون روشن، بعد از چقدر وقت؟» راننده گفت: «بعد از 50 سال.» به راننده نگاه كردم. اصلا به او نميآمد كه دختري 50، 60 ساله داشته باشد. راننده گفت: «شايد هم بعد از صد سال يا هزار سال.» لبخند زدم. گفتم: «معلومه خيلي دوستش داريد.» راننده گفت: «عاشقشم.» گفتم: «چه خوب.» راننده گفت: «وقتي اينجاست گاهي يه ماه يه ماه هم نميبينمش ولي دلم گرمه كه هست.» دوباره گفتم: «چه خوب.» راننده گفت: «تا حالا تنها بودي؟» گفتم: «يه جورايي بله.» راننده گفت: «يه جورايي رو ولش كن تنهايي بد چيزيه... يه مدت اگه تنها بموني اونوقت قدر اونهايي كه دوستشون داري را ميدوني... فقط باشن، دور باشن... ولي باشن، حالت رو هم نپرسن، ولي باشن اصلا نبينيشون... فقط باشن.» راننده خوشحال بود، هوا هم عالي بود...