يك داستان ترسناك
سروش صحت
مرد جوان مدتي بود كه كنار خيابان ايستاده بود، اما ماشيني رد نميشد. چند ساعتي از نيمهشب گذشته بود و در آن خيابان پرت و تاريك پرنده پر نميزد... بالاخره بعد از مدتها نور چراغ ماشين از دور ديده شد، مرد جوان كه خسته شده بود با اميد فراوان دست تكان داد. ماشين جلوي پاي مرد جوان ايستاد. جوان سوار شد و گفت: «خيلي ممنون.» راننده گفت: «اين وقت شب فقط سوار تاكسي بشين.» جوان پرسيد: «چرا؟» راننده گفت: «چون ماشينهاي عبوري خطرناكند.» جوان به راننده نگاه كرد و لبخند زد. صورت راننده اما جدي بود و پايش را روي گاز فشار داد...