چه زود گذشت...
جلو تاكسي عكسي از جوانيهاي راننده بود. در عكس راننده جوان لبخند ميزد، اما حالا با صورت پرچروك و آفتابسوخته با اخم و جدي روبهرو را نگاه ميكرد. كمي جلوتر مسافرهاي عقب تاكسي پياده شدند و من و راننده تنها شديم. از راننده پرسيدم: «عكس خودتونه؟» راننده گفت: «بله خود قديمم» بعد گفت: «اشكال نداره يه سيگار بكشم؟» گفتم: «نه» راننده سر شيشه را پايين داد و سيگارش را روشن كرد. چند تا پك كه زد گفت: «پنجاه و دوساله كه رانندهام... خيليهها» گفتم: «بله». راننده گفت: «اصلا نفهميدم چي شد...يه دفعه پنجاه سال رفت... يه دفعه تموم شد». به تعارف گفتم: «كي ميگه تموم شده؟» راننده لبخندي زد، اما زود لبخند محو شد و گفت: «هيچ كاري نكردم... اصلا نفهميدم چه جوري گذشت» چيزي نگفتم. راننده پك عميقي به سيگارش زد و پرسيد: «شما ميدوني بليت كيش چنده؟ آدم كيش بخواد بره چقدر درمياد؟» گفتم: «براي چند نفر؟» راننده گفت: «يك نفر...».