دست« دنيا » از كلاهقرمزي كوتاه شد
ندا آل طيب
روزنامهنگار
ميترسيد از بيهودگي دستهايش، ميترسيد اما آن دستها هرگز بيهوده نبودند. جان ميبخشيدند و شادي و لبخند ميآوردند بر لب همه بچهها و حتي ما. چه فرقي ميكرد كودك يا بزرگسال همه محتاج شادي بوديم.
«دنيا» ميترسيد از بيهودگي دستهايش اما آن دستها بيهوده نبودند. تابستان بود و گرم بود و جشنواره تئاتر عروسكي؛ جشن عروسكها. عروسكها ميزبان و به همه شادي بخشيده بودند و او هم ميزبان بود يا مهمان بود، نميدانم.
جشنواره تئاتر عروسكي بود و خانه عروسك جاي سوزن انداختن نبود. همه خوش و بيخيال همه مشكلات خود را سپرده بودند به عروسكها. به كودك درونشان فرصتي دادند تا دوباره چشمكي بزند، شيطنتي بكند و ببرد همه دغدغههاي بزرگسالي را. خانه عروسكها بزرگ نبود، مجلل و باشكوه نبود اما هميشه باصفا بود و قشنگ و روشن.
«دنيا» هم ميخواست در جشن عروسكها شركت كند. ميخواست براي چند ساعت هم كه شده، غصه اين همه بيماري و درد را بگذارد پشت در و بيايد تا فراموش كند غمهايش را. از پلهها به سختي بالا آمد. خيلي سخت، اما در تمام آن مدت تلاش ميكرد محكم باشد، آرام باشد و شايد شاد.
آمد تا در مراسم رونمايي از پوستر جشنواره حضور داشته باشد. ميخواست ببيند كارت دعوت عروسكها چه رنگ و رخي دارد و خوشحال بود و خوشحال. بيمار بود اما باز هم به عروسكها سر زد در يك عصر گرم تابستاني. آمد تا روبان نمايشگاه جواد ذوالفقاري ديگر هنرمند تئاتر عروسكي را ببرد. قيچي را به دستش دادند و خدا ميداند با چه تلاشي روبان را بريد و خدا ميداند بعد از بريدن آن روبان چه جمله تكاندهندهاي گفت.
به دستهايش نگاه كرد. انگار براي نخستين بار بود كه دستهايش را ميديد و جملهاي گفت شگفت: «اين دستها هنوز كار ميكنند!...» و بهت بود و سكوت و ناباوري و كمي هم شادي و قطره اشكهايي كه آرام پنهانشان كرديم و به جايش لبخندي نشانديم...
دستهايش كار ميكردند. هنوز هم جان ميبخشيدند آن دستها و خاطرهاي گفت از جواد ذوالفقاري ديگر هنرمندي كه دلش براي عروسكها ميتپيد: «چند سال پيش وقتي بر اثر بيماري، خيلي ناراحت بودم، آقاي ذوالفقاري برايم در خانه تئاتر جشن تولدي گرفت و اين آهنگ را برايم گذاشت: «دنيا ديگه مثل تو نداره!...» و مرا خوشحال كرد. خيلي خوشحال. خدا كند حالا كه نمايشگاه عروسكهايش را برگزار ميكنيم، شاد باشد.»و گفت برايم دعا كنيد!
اين را گفت و هنوز در چشمانش برق زندگي ميدويد. اين همه شور را شايد عروسكها به او ميدادند. «دنيا» دوست داشت زنده بماند. حالا اما چهار ماه از آن روز گذشته است. خودش هم باورش نميشود كه ديگر تمام شده، پرده افتاده و عروسكها بايد به خانهشان بروند. اما عروسكها كه نميميرند، آنها بارها و بارها ميافتند، ميشكنند، ميميرند اما دوباره بر ميخيزند. در دنياي عروسكها مرگ نيست... هميشه از نو برخاستن است و جان گرفتن است و او جان ميبخشيد به همه عروسكها با تمام رنگهايشان، فرقي نميكرد خاله قورباغه باشد يا كلاه قرمزي، او با همان دستها كه ديگر توان نداشت به همه آنها جان
ميبخشيد.
او حالا ديگر از بيهودگي دستهايش نميترسد. دستهايش را به دستان مهربان عروسك مرگ داده. حتما آن دنيا كه ميگويند دنياي بهتري است، عروسكهاي بهتري هم دارد و ما او را كه در روز تولد «فروغ» رفته است، با همه خوبيهايش با همه مهربانيهايش ميسپاريم به خدا و فروغ كه از «تولدي ديگر» سرود.
شايد در آن دنيا كه ميگويند دنياي بهتري است، دستهايش را در باغچه بكارد. حتما دستهايش سبز خواهند شد. ميدانم ميدانم
ميدانم.