دژاوو
علي شمس
نمايشنامه نويس
نه امكان ندارد. حتمن بايد اين آدم را جايي ديده باشد. چهره آشنا و معلومي دارد. حافظهاش اين قيافه را خيلي خوب ثبت كرده و فقط زورش نميرسد مكان و حادثه مورد نظر را با اين چهره تطبيق دهد. هزار اتفاق و پيشامد ريز و درشت را مرور كرده. به مخچهاش زور معناداري ميآورد كه بيفايده است.
اين جور وقتها سگ ميشود. وقتي چيزي به خاطرش نميآيد. وقتي احتياج مبرم به حضور آني و همهجانبه يك اسم يا يك شعر يا يك آدرس دارد و حافظهاش ياري نميكند، سگ ميشود. لرز ميكند و به مرور تيك ميگيرد. از كار و زندگي ميافتد و مثل معتادها عربده خماري ميزند. خلاصه حال او اينجور وقتها حال زيبايي نيست. از خودش و تمام ضمير ناخودآگاهش متنفر ميشود. به حافظهاش فحش ميدهد. دوست دارد حافظه و مخيلهاش آدم بود و تجسد داشت تا به قصد كشت ميزدش. مگر ميشود عدلي سر بزنگاه حافظه آدم اينطور نُنُر بازي درآورد. اين جور وقتها انگار جذام گرفته باشد تا آن چيز از ياد رفته به خاطرش برنگردد، خود خوري ميكند. بيقرار و ترش ميشود.
حالا هم همينطور شده. اين مردك توي بانك روبهرويش نشسته و او چهرهاش را به ياد نميآورد. فاجعهاي بدتر ازين نيست. حالا تا شب بايد تسمه از گرده حافظهاش بكشد و هي فكر كند كه اين چهره كيست؟ ميداند كه اگر تا ده دقيقه ديگر هويت اين چهره آشنا برايش احراز نشود روزگار امروزش عاقبت يزيد است. نبايد چنين شكنجهاي را بر خود هموار كند. بايد از شر كابوس اين به خاطر نياوردن رها شد. بر ميخيزد و به مرد سلام ميكند. ميپرسد چهره شما براي من خيلي آشناست. مطمئنم جايي شما را ديدهام. كجاش را نميدانم. اگر كمكم نكنيد به خاطر بياورم، مرض من عود ميكند و من تا شب حداقل سه كيلو از فكر شما كم كردهام. كمكم كنيد شما را به خاطر بياورم. من فلانيام. اين همه آنچه درباره من ميشود گفت. شما كي هستيد؟ دارم ديوانه ميشوم. كمكم كنيد. محض رضاي خدا يكجا را بگوييد كه من و شما با هم ديدار داشتهايم. هر كجا. يكجا كه حافظهام تاييد كند و من ازين رنج راحت شوم. شماره مرد خوانده ميشود.
مرد از او ميخواهد صبر كند تا او به كارش برسد و برگردد. مستاصل و خمار توي صندلياش تو ميرود. حجمي كه اكنون چهره اين مرد در حافظهاش اشغال كرده باورنكردني است. تمام سرش تكرار آن صورت است. حافظه هرچه ميكاود، دست خالي است. موفقيتي نيست. كشفي نيست. نوبتش ميشود. بياعتناست. نوبتش از دست ميرود. هنوز خيره دارد مرد را نگاه ميكند. مرد كارش تمام ميشود و برميگردد سمت او. شايق برميخيزد و در نگاهش التماس عميقي موجود است. ميشود كمكم كن را از حالت چهرهاش شنيد.
مرد ميگويد كه نميداند كجا ممكن است همديگر را ديده باشند. مرد اهل اين شهر نيست و جايي دور از اينجا خانه زندگي دارد. ميپرسد آيا تا به حال به شهر او سفر كرده است؟ ميپرسد آيا فلان جا خدمت وظيفه كرده است؟ نه هيچوجه مشتركي، هيچ مكان مشتركي موجود نيست. مرد سري تكان ميدهد كه متاسف است. دست ميدهد و ميرود.
اين همه بيربطي امكان ندارد. حتمن اين چهره را جايي ديده است. خدا كند يادش
بيايد.