گذشتهها...
سروش صحت
تنها عقب تاكسي نشسته بودم. مسافر ديگري در تاكسي نبود. راننده كولر ماشين را روشن كرده بود و گرماي بيرون اذيتم نميكرد. راننده پرسيد: «باد كولر بهتون ميخوره؟» گفتم: «اي...» بعد گفتم: «درسته كه قبلنها تاكسيها درب داغون بود، هيچكدام كولر نداشتند، شيشه خيليهاشون پايين نمييومد. پنج تا مسافر سوار ميكردن، دو تا جلو، سه تا عقب ولي انگار سوار تاكسي شدن يه صفاي ديگهاي داشت درسته؟» راننده نگاهم كرد، بعد كولر را خاموش كرد و قفل شيشه را زد كه شيشهها پايين نيايد، بعد سه تا مسافر ديگر سوار كرد.