نيمماراتن شبانه (1)
سيد حسن اسلامي اردكاني
پس از دو ساعت و چهل دقيقه دويدن، مسافت نيمماراتن يعني 21 كيلومتر را به پايان ميرسانم. اما هنوز ميان كوه و پشتهها هستم و تا منطقه مسكوني بايد بدوم. شب شده است و ديد خوبي ندارم. مسيري كه قبلا بر اثر رفتوآمد كاميونهايي كه سنگ آهك ميبردند، پديدار شده بود، متروكه است و ميان گياهان خودرو پنهان شده است. با اين حال، به سختي ديده ميشود. تنهاي تنها هستم. هوا سرد شده است و سرعتم كم. كمي ترسيدهام. اين منطقه گرگ دارد. به خودم دلداري ميدهم من گوشتي ندارم كه گرگها بخورند! اما يادم ميآيد اولا گرگها متواضع هستند و سخت نميگيرند. ثانيا اول ميخورند و بعد درباره كيفيت غذا نظر ميدهند. در كودكي وقتي در شب و تاريكي ميترسيدم، با آواز خواندن يا داد زدن حواسم را پرت ميكردم. اما اين راهبرد اينجا به كار نميآيد. بايد كاملا بر مسير و كاري كه ميكنم تمركز داشته باشم. يك لحظه غفلت مساوي با فرو رفتن در چالهاي و خوردن به سنگي است. تنها دلخوشي من آن است كه نگران مار و ديگر خزندگان گزنده نيستم. هوا سرد است و آنها عاقلتر از آنكه در اين سرما منتظرم باشند. با اين انديشهها، ادامه ميدهم. مسافتسنج ساعت خبر ميدهد كه 22 كيلومتر دويدهام. اما هنوز تا جايي كه ماشينم را پارك كردهام بايد بدوم. بعد از پيمودن 23 كيلومتر در دو ساعت و58 دقيقه (تقريبا سه ساعت) كنار ماشين ميرسم. در مجموع حالم خوب است. جز كوبيدگي همه بدنم، درد ميان كتفم، اسپاسم عضلات شكمم، كشيدگي كشاله ران راست و درد زانوي چپم مشكل خاصي ندارم. اين هم از هافماراتن يا نيمهماراتن كه امسال پس آنكه سراغ دويدن آمدم، نصيبم شد. تصميم گرفته بودم تا پايان سال يك مسير ناهموار كوهستاني 21 كيلومتري را بدوم، ببينم چه مزهاي دارد. اين هم نتيجه آن. در پايان مسير نه كسي منتظرم است، نه تشويقي در كار. دستي بر شانه خودم ميزنم و به خودم وعده يك جفت جوراب ورزشي ميدهم و به شروع كارم ميانديشم.
عصر كه شروع كردم به دويدن، هوا كاملا ميدرخشيد. پيشتر كمي باران باريده بود و زير پاهايم نرم بود و با گام زدن فرو ميرفت. با بيحالي شروع كردم. مراقب بودم كه تند ندوم. متخصصان دو آموزش ميدهند كه آرام شروع كنيد و تند تمامش كنيد. از هدفون و گوشي خبري نيست و يكسره به خودم و پيرامونم توجه دارم و از خودم خبر ميگيرم. اندك اندك گرم ميشوم. از كنار معدن آهك ميگذرم. اينجا قبلا كوهي بوده است كه دارد با زمين يكسان ميشود. از كنار كوه ديگري ميگذرم كه آن را تكهتكه ميكنند تا در موزاييك بريزند و بشود سنگ موزاييك و زير پاي ما فرش شود يا زير قالي يا موكت پنهان شود. انگار نميتوانيم بدون تخريب گسترده طبيعت پيرامون خود آرام زندگي كنيم. حتما بايد زندگي ما به قيمت مرگ جانوران و حتي كوهها تمام شود.
تعبير فلسفي «بسيط الحقيقه كل الاشياء» (حقيقت بسيط هم چيز است) در ذهنم ميگذرد. اين جمله معروف ديگر در ذهنم آن طنين سنگين را ندارد. جذب اين ايده ميشوم كه حقيقت در همهچيز جاري است و هستي همه جا حضور دارد. پاره سنگي كه بر آن ميلغزم و ليز ميخورم، گياه خشكشدهاي كه پا بر آن ميكوبم و ميگذرم، همه يكي است. فارغ از مضمون اين جمله، حس ميكنم من و سنگ و دويدن داريم يكي ميشويم.
زمان ميگذرد. بدنم گرم ميشود و با سرخوشي ميدوم. گويي در تهيا يا خلأ پيش ميروم. همزمان نوعي رهايي و گريز از جاذبه را تمرين ميكنم كه ميتواند ترسناك باشد. تنها صداي يكنواخت گامهايي را ميشنوم كه به زمين ميخورد و به من بر ميگردد و البته گاه نيز صداي كلاغي يا نسيمي. ديگر هيچ. پس از ده كيلومتر دويدن، به اوج سبكي و رهايي ميرسم، بازيگوشانه بر ميگردم و عقب عقب ميدوم و هر از گاهي مسيرم را نگاه ميكنم مبادا سكندري بخورم. اما با غروب كردن خورشيد، شارژ من هم كم ميشود و خستگي آشكار. با اين حال بايد مسير رفته را برگشت. به تاريكي ميخورم، نه نوري دارم و نه ماهي در آسمان ديده ميشود. اما كمابيش مسير را ميشناسم و با اعتماد پيش ميروم، تا آنكه با خستگي تن و شادابي جان به مقصد و مقصودم ميرسم.
خودمانيم، سه ساعت پيوسته دويدن، بيانتظار جايزه يا در پي درمان دردي بودن و نه براي شرطبندي يا خودنمايي يا رقابت، چه معنايي دارد؟ اين پرسشي است كه به آن خواهم پرداخت.